آدم‌بس

در اواخر آذر سال هشتاد به دنیا آمدم.

از هشت سالگی ادبیات مهم‌ترین انگیزه زندگی‌م شد. از روزهایی که نیکولا کوچولو و جودی دمدمی می‌خواندم تا سال‌هایی که غرق هری پاتر و سرزمین اشباح و آن شرلی و سه گانه میراث و غیره بودم و بعد که شعر خواندم و تاریخ و جامعه‌شناسی و فلسفه دوست شدم تا به الآن که فکر نمی‌کنم تا چندسال بعد بفهمم در این زمان که بوده‌م.

هوشنگ ابتهاج، اخوان ثالث، محسن نامجو، محمود دولت آبادی، مانا نیستانی و مسعود بهنود از آدم‌هایی هستند که عجیب دوستشان دارم و اگر شانس آورده باشم بخشی از وجودشان در من رسوخ کرده.

تصوری که از خود آرمانی م دارم آدم شجاع و رک و راستی ست. دلم که همین را می‌خواهد اما فعلا جای شجاعت را کله‌شقی گرفته و جای رک و راستی را صراحتی که گاه به بیشعوری می‌کشد و به این ترکیب خوددرگیری، احساسات نوسانی و وفاداری اضافه شده‌اند.

اگر بخواهم از نداشته‌هایم حرف بزنم از هنر خواهم گفت که بزرگ‌ترین حسرت زندگیم است، همیشه دنبالش گشته‌ام و غالبا چیز دندانگیری پیدا نکرده‌ام که از حسرتم کم کند. معمولا دوست دارم آدم‌ها را نگاه کنم، مدل حرف زدن‌شان، پوشیدنشان، محبت کردن، شرمگین شدن، دوست داشتن و دیدن تمام رفتارهایشان به من احساس زنده بودن می‌دهد. به اضافه اینکه ترس عجیبی از دیده شدن دارم. من آن نیم که دل ز مهر دوست بر دارم؛ من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی؛ من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک؛ وز جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم...