آدم‌بس

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

خیال می‌کردم که عاقبت، وقتی غل و زنجیر پایم را باز کنی،  پرواز می‌کنم و در آغوش ابرها آرام می‌گیرم. روزها با دست و با دندان زنجیر را خراش دادم، التماس‌اش کردم که مرا به ابرها برساند. نگاهم کرد و محکم‌تر به پاهایم پیچید. و درست وقتی فکر می‌کردم امیدی نیست، تو آمدی و زنجیر را از پایم باز کردی. آزاد شده بودم. مدت‌ها دست‌هایم را در هوا تکان دادم، پروازی در کار نبود. سرانجام نردبان روی نردبان گذاشتم. از یکی یکی پله‌ها بالا رفتم و به ابرها رسیدم.  به خواسته‌ام رسیده بودم. دست‌هایم را باز کردم، و جفت‌پا به آغوش ابرها پریدم. می‌دانی چه شد؟  کسی منتظر من نبود. ابری مرا در آغوش نگرفت و من به تندی سقوط کردم. در حالی که خودم، خودم را در آغوش داشتم و تنها چیزی که از جنگیدن و ملاقات با ابرها عایدم شده بود، رطوبت ترسناکی بود که روی هر دو گونه‌ام باقی مانده‌بود.

 

  • ۲ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۲
  • سارای زنجیربریده