آدم‌بس

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

بار دیگر، حضرت:

امروز اوّل صبح با یه حال سرخوش و بی‌مبالاتی از خواب بلند شدم و همون‌طور که آماده می‌شدم امتحان هندسه بدم به خودم گفتم که سارا، حال امروز دیگه اسمش عرفانیه. بعد خرت‌وپرت‌هام رو ریختم تو کوله و سوار آسانسور شدم و چشمم افتاد به آیینه‌ی اون تو. از دوست‌های عارفمون فقط یه خرقه کم داشتم و یه مقنعه اضافه. چون صورتم رو که شسته بودم موهای خیسم چسبیده بودن به چپ و راست صورتم. مقنعه‌م هم کج بود. حدّاکثر کاری که از دستم برمی‌اومد رو انجام دادم و رفتم پایین.

در راستای احساسات عرفانی‌م یه آهنگ آروم گذاشتم و شیشه رو تا انتها کشیدم پایین. از مسیر تو ماشین و فرصتی که برای فکر کردن می‌ده خوشم می‌آد. باد تند می‌اومد و موهام از چند سانتی چشمم می‌اومد تو چشمم که این کلافه‌م می‌کرد. دوز عرفانم رو آوردم پایین و شیشه رو تا نصف دادم بالا. آخرین چیزی که از ذهنم می‌گذشت امتحان بود و باد خنک خوبی هم می‌اومد ولی خب هم‌چنان موهام می‌رفت تو چشمم و اذیت می‌کرد.

شیشه رو تا ته دادم بالا. راننده از آیینه‌ی جلو یه نگاهی بهم انداخت با این مضمون:«تخمش رو نداری شیشه رو نده پایین عزیزم.» نداشتم. دست کشیدم به موها و تصمیم گرفتم به مود همیشگی‌م برسم. آهنگ رو به یکی از آهنگ‌های کمونیستی محبوبم تغییر دادم و گذاشتم ذهنم طبق معمول اون آهنگ‌ها هیجان‌زده شه.

هم‌سرویسی‌م کتاب‌به‌دست سوار شد. کتاب هندسه به دست و از روی قضیه‌ها می‌خوند. در ذهن سری براش تکون دادم که: «دختره‌ی چتری قهوه‌ای‌داری که کیفت سورمه‌ایه و تا این تاریخ اسمت رو یاد نگرفته‌م. الآن دیگه گه هم بخوری فایده‌ای نداره عزیزم. این ایده‌ی منه. مشکلش اینه که ایده‌ی همیشگی منه. یعنی سه روز پیش هم نظرم همین بود. سه ماه پیش هم. شل کن بابا تا عق نزده‌ای تو ماشین.» ولی دختره که نمی‌شنید و من برگشتم به حال انقلابی‌م. 

راننده سرویسه از وقتی ساعت امتحان‌ها شده هفت‌ونیم با دمش گردو می‌شکنه. دلیلش اون آهنگه‌ست که رادیو می‌ذاره، طرف با انکرالاصوات می‌خونه که«اگه شب تو خونه گرسنه نیستی، بگو خدا رو شکر.» و اون هم صورتش برق می‌زنه و کیف می‌کنه. جدا ازین‌که «بگو خدا رو شکر» واقعاً ردیف بدی برای یه شعره صدای رادیو رو هم می‌شنوم. جیغ‌های ممتد پشت صدایی که می‌خوام بشنوم.

مدرسه هی به من نزدیک‌تر می‌شه. در مقیاس کلّی. صبح هم اتّفاق دردناکی که افتاد همین بود، رسیدم به مدرسه. من از میونه قطع کردن آهنگ رو توهین به آهنگ می‌دونم. از میونه قطع کردن آهنگ انقلابی رو توهین به اون انقلاب. و آیا من حاضرم به دلیل ورود به اون سگ‌دونی، با قطع کردن اون سرود به صورت مردم انقلابی و زجرکشیده‌ی شیلی تف بندازم؟ نه بابا. کثافت هستم ولی نه اون‌قدر. هدفون رو در گوش حفظ می‌کنم.

ولی مدرسه جای این مسخره‌بازی‌ها نیست. تو اون سگ‌دونی ان‌قدر صدا می‌آد که شرف و آبرو م رو می‌ذارم کنار و آهنگ رو قطع می‌کنم.

معمولاً صبح‌های امتحان دوجور حال دیده می‌شه. عدّه‌ای وسط حیاط راه می‌رن و کف و خون بالا می‌آرن و عدّه‌ای چهارزانو کف آسفالت نشسته‌ن، دست‌ها رو به زیر چونه زده‌ن و نیم‌ساعت چهل‌دقیقه بدون باز کردن کتاب با هم بحث می‌کنن کتاب چندفصله. خدا رو شکر که مدّت‌هاست دایره معاشرت من مشخّصه.

به یکی که داره جزوه‌ها رو نگاه می‌کنه می‌گیم نکته‌ای چیزی هست بگو مام بخندیم. می‌گه روش رسم مثلّث با داشتن میانه. روشش این‌طوریه که فرض می‌کنی مثلّث ABC رسم شده و BGC رو پایینش با دونستن دوسوم یک‌سوم نسبت میانه‌ها می‌کشی و بعد هم خود مثلّث. خندیدیم. حمّال‌ها یعنی چی رسم شده در نظر می‌گیریم آخه.

تجربی‌ها امتحان زیست دارن. بغلی‌م به دختر تجربیه می‌گه چه‌قدر خوبه که هندسه نمی‌دین. «یکتاجون» نگاه پرتأسّفی می‌کنه می‌گه وا. باز ما هندسه رو سر جلسه فکر کنیم فقط جواب می‌دیم. کاری نداره. زیست می‌دونی قبلش چه‌قدر خوندن می‌خواد؟

به «یکتاجون» می‌گم چند شدی مگه ترم اوّلت رو؟ نگاهش رو از من برمی‌گردونه و می‌گه نه و هفتادوپنج. بعد سرش رو می‌ندازه پایین، سمت جزوه‌های هندسه.

سؤال سه: مثلّثی را با داشتن طول سه میانه‌ی آن رسم کنید. پسر. توضیح مبسوط می‌دم و تو توضیحاتم از اسم مثلّث جی‌بی‌سی هم که معّلمه وقتی خواب بوده‌م برای حلّش نوشته استفاده می‌کنم که بگم آره که من این‌کاره‌م.

من واقعاً نسبت به میزان تمرکزی که می‌تونم بکنم نتایج درخشانی می‌گیرم. سر جلسه همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناختم از جلوی چشم‌هام رد می‌شن. همه‌ی دغدغه‌هام. رو دستم علامت می‌زنم از فلانی راجع‌به سیستم آموزشی دبستان بچّه‌ش بپرسم.

یه بیست‌دقیقه‌ای به آخر وقت امتحان مونده و برای سؤالی که به سر و کلّه‌ش می‌زنم ایده‌ای پیدا نمی‌کنم. فکر می‌کنم حالا دیگه گه هم بخوری فایده نداره. شل کن بابا. و شل می‌کنم.

از جلسه که می‌آم بیرون خوش‌حالم. هرچند سعی می‌کنم دیگه اون کلمه‌ی عرفانی ذو به ذهن راه ندم. تا مترو رو آروم می‌رم که با مسیر بیش‌تر حال کنم.

تو مترو «یکتاجون» رو می‌بینم. لب‌خند می‌زنم و باهاش دست می‌دم و می‌پرسم:«خوب بود؟» قیافه‌ش یه نمه درهمه‌. قبل ازینکه جواب بده می‌گم منم همین‌طور‌. تو فقط به این فکر کن که عوضش امتحان زیست نداده‌ایم.  انتظار دارم گل از گلش بشکفه ولی نمی‌شکفه و یه اخمی رو صورتش هست. تو دوتا بخش جداگونه می‌شینیم. فمر می‌کنم ای بابا سارا. یکتاجون‌م وفا نداره. دست تکون می‌دم براش و خودم رو می‌کشم جلوتر و راحت‌تر تکیه می‌دم به صندلی.

  • ۱ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۰
  • سارای زنجیربریده

یه نوع کرم هست تحت عنوان کرم ریشه‌خوار. ازوناست که پدرمادر گیاه‌ها رو درمی‌آرن. سرآغاز زندگی‌ش به این شکله که همه‌ی سه سال اوّل زندگی‌ش رو تو خاکه. سال سوّم که تموم می‌شه از تو خاک درمی‌آد و این‌بار سایر کرم‌ها و حشرات رو به صورت علنی به دینش دعوت می‌کنه چون سه سال اوّل دعوت پنهان و مختص به اصحاب بوده.

نمی‌خواستم این‌طور تموم کنم. من هم که گندم دراومده ان‌قدر بعد از بعثت خودم ذهنم فقط معنوی-جنسی کار می‌کنه. مثل باقی پیغمبرها. خلاصه. این کرم ریشه‌خوار آخر سال سوّم می‌آد بیرون از خاک و تو این روند به موجود کریهی بدل شده. می‌تونین سرچ کنین مثلاً ببینین. اون‌جاست که می‌افته به جون درخت‌ها و گیاه‌ها. شاید فکر کنید آخر بند بالا یه شوخی لوس بود که خودم هم همین رو فکر می‌کردم امّا الآن یادم اومد که محلّی‌ها به این کرم، زمانی که می‌آد بیرون می‌گن سوسک قرآن‌خون. جدّی. واقعاً می‌گن. حکمتم رو تو رو حضرت عبّاس.

ازین قبیل روندها خوشم نمی‌آد. که خیلی سوسکی‌طور یه جونور جمع‌نشوای که تا الآن نشونی ازش ندیدی ظهور می‌کنه و ایده‌ای نداری باهاش چه کنی. صحنه‌ی تکراری کابوس‌هام جای پرعلفیه که دارم توش راه می‌رم. اوایلش از برخورد ساق‌ پاهام با علف‌های بلند لذّت می‌برم ولی تو نقطه‌ی اوج کابوس نگاه می‌کنم به پایین و می‌بینم مار توی پاچه‌ی شلوارم پرورش داده‌م. وقتی می‌بینمشون سفت می‌شن دور پاهام و این اون‌قدر با از خواب پریدنم فاصله نداره.

من واقعاً حواسم رو جمع می‌کنم که اتّفاقی در ناخودآگاهم نیفتاده باشه که بعد یه مدّت غافلگیرم کنه. مدام ذهنم رو وارسی می‌کنم. از آخرین باری که سر کسی داد زده‌م بیش از دو سال می‌گذره و خب حتّی اون باری که ازش صحبت می‌کنم هم دادی نبود. بالا رفتن تن صدا بود. من ازین می‌ترسم. می‌ترسم در حال جمع کردن نفرت و خشم تو خودم باشم و جایی بزنه بیرون که نباید. ولی هرچه‌قدر با خودم معاشرت می‌کنم نفرتی اون ته‌مه‌ها نمی‌بینم. از هیچ‌کس. پذیرش و ترحّم می‌بینم و بیش از هرچیز میل به کناره‌گیری. گوشه‌گیری، پناه بردن به «عزلت شریف». که خب مرسی واقعاً چون این همون چیزیه از ازدیادش می‌ترسم. این‌طور درباره‌ش صحبت کنم که مثلاً شما می‌دونید برید زیر رعدوبرق خشک می‌شید. خب نمی‌رید اون زیر. ولی یحتمل نفرتی هم از رعدوبرق ندارید. من با آدم‌ها این‌طورم و از همین می‌ترسم. ازین حجم بزرگ دوست داشتن بدون نفرت. من کی ان‌قدر بزرگوار شده‌م؟ دلهره‌م از بالا زدن نفرتیه که شاید نمی‌بینمش.

حتّی دیگه نمی‌تونم نفرت داشتن از بقیه رو درک کنم. معاشرت با خودم این رو هم نشونم داده که چه‌قدر ارزیابی آدم‌ها دشواره. اون هم دیگرانی به غیر از خودت که پشت صدتا لایه قایم شده‌ن. حتّی وقتی به ارزیابی منفی درباره‌ی کسی می‌رسم نفرتی ندارم. دوست دارم دور شم. بیش‌تر. بیش‌تر. هم دور شم و هم بشناسمشون. آدم‌ها از جهاتی برای من مشابه زبون‌هان. هرگز نمی‌تونی نظام کلّی رو ببینی و از روی رفتار وکارکردی که نشون می‌ده به شناختنش نزدیک می‌شی. ازون جالب‌تر این‌که نمی‌تونی از بیرون نگاهش کنی. چون داری با زبان حرف می‌زنی و فکر می‌کنی و اون‌طرف ماجرا هم، تو انسانی.  شیفته و کنجکاو هردوی این‌هام. اگه دقّت کنید می‌بینید که گه‌خوری میان‌رشته‌ای هم می‌کنم براتون. الّله الّله ازین حجم استعداد.

جدا ازون، من به این روش انتقال پیام هم فکر کرده‌م. این که گوز و شقیقه رو به هم مرتبط می‌کنی و سپس چیزی که به گوز مرتبط بوده رو به شقیقه وصل می‌کنی. این که انسان امروز در قرن ۲۱ ازین روش برای انتقال پیامش استفاده کنه واقعاً دردناکه. آدم فکر می‌کنه پرونده‌ی این شیوه‌ی استدلال در قرن هفت بسته شده. همون جا که شعرا می‌گفتن گل رو زیاد آب بدی می‌میره پس من خیلی نازت رو نمی‌خرم. ولی نه. من و جمهوری اسلامی هنوز ازین شیوه استفاده می‌کنیم. جمهوری اسلامی اون‌جا که می‌گه شکلات رو از پوستش درآری مگس می‌نشینه روش، پس خواهرم حجابت. من هم که معرّف حضورتون ه‍ستم. خودم اگه دیگری‌ای رو ببینم که ازین نوع استدلال استفاده می‌کنه دو بار آروک با سه انگشت می‌زنم به لپّش و می‌گم:«کی این‌طوری اثبات کردن رو یادت داد شیطون‌بلا؟» و بهش لب‌خند می‌زنم. این‌بار این خطیرْ امر رو به شما واگذار می‌کنم.

چه‌قدر امشب خوشگله. یکی دو ساعت پیش یه نیم‌چه بارونی زد که زمین هنوز ازش خیسه. ماه هم پشت ابره و صدای تقریباً یک‌نواخت ماشین‌ها و موتورها می‌آد. خیلی صحنه‌ی زیبا و یک‌نواختیه برای تماشا. من خریدار زیبایی‌ه‍ای کسل‌کننده‌م. مثل دیدن مداوم شب. یا مواجهه با آدمی که خیلی دوستش داری و هم‌زمان می‌دونی این جمله رو چه‌طوری تموم می‌کنه و کجا چه واکنشی نشون می‌ده. بچّه بودم می‌خواستم با آتیش دوست شم. یه‌بار از معدود بزرگ‌ترهای عاقلم دستم رو از آتیش کشید بیرون و تو هفت هشت سالگی رسیدم به این حقیقت که آتیش جیزّه. بعدتر که خواستم با شب دوست شم محافظه‌کار شده بودم. تابستون که بیاد هر هفته یکی دوشب بیدار می‌مونم که تماشاش کنم. زیر آفتاب که هیچ‌چیز تازه نبود بریم ببینیم شب چه‌طوره.

  • ۳ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۶
  • سارای زنجیربریده