آدم‌بس

+۲۱

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۱۵ ب.ظ

با کیاناز و بهار داریم وارد مترو می‌شیم. روی پلّه‌های ورودی‌ش پر از خورده شیشه‌ست و بوی مزخرفی می‌آد. نمی‌دونم چرا پلّه‌برقی نداره. خورده شیشه‌ها پام رو آزار نمی‌دن. از جلومون زنی رد می‌شه که داره جیغ می‌زنه. شبیه مادرمه و پشتش دو سه تا زن دیگه‌ن که یه برانکارد رو می‌کشن. زنه داد می‌زنه که جوونم حروم شد.

ایستگاه مترو ش با بقیه ایستگاه متروهایی که دیده‌م متفاوته. از خودم تعجّب نشون می‌دم و کیاناز تابلوی آبی‌ای رو در سمت چپم نشون می‌ده. روش نوشته بیمارستان آزادی و شبیه تابلوی اسم کوچه‌هاست. می‌گه این‌جا بیمارستان و ایستگاه مترو یکیه. سر تکون می‌دم. 

می‌رسیم به جایی که قطارها قراره بیان‌. اون بوی مزخرف هم‌چنان هست. انگار ترکیبی از بوی بیمارستان و سردخونه باشه. صحنه‌ی دل‌به‌هم‌زن‌ایه ولی خونسرد نگاهش می‌کنم.جلوی هر سه تا صندلی یه جسد افتاده. پیچیده شده تو پارچه‌های سفید. و کنار هرکدوم یه زن وایستاده.  میانسال، و با صورت و حالتی شبیه مادرم. گریه می‌کنه و صورتش رو خراش می‌ده. انگار این صحنه رو کپی کرده باشن و ده پونزده بار گذاشته باشن کنار هم. ته سالن وایمیستیم. احساس سرگیجه دارم. چهارزانو کف زمین می‌شینم. بعد کیاناز و بهار‌که روشون رو از من برگردوندن صدا می‌کنم و می‌گم بشینید‌. قیافه‌هاشون هول‌شده و وحشت‌زده‌ست. بهار می‌گه نمی‌بینی هیچ‌کس این‌جا نشسته؟ و سریع و با زور دستم رو می‌کشه. غرغر می‌کنم که شماها چقدر سوسول‌اید. سرم بیش از قبل گیج می‌ره و به کیاناز تکیه می‌دم.

قطار نمی‌آد. زن‌ها انگار ما یا چبر دیگه‌ای رو نمی‌بینن. انگار بخشی از یه انیمیشن‌ن. یه تصویر که مدام کاری رو تکرار می‌کنه. بهار و کیاناز دوباره پشتشون رو به من کردن و مویه‌ی زن‌ها رو نگاه می‌کنن. خسته می‌شم ولی تا می‌خوام بشینم بهار برمی‌گرده و می‌گه نشین سارا. می‌پرسم پس قطار چی شد. می‌گه شاید امشب نیاد. می‌گم پس پاشید یه‌جور دیگه بریم خونه. این‌جا داره حالم رو بد می‌کنه. در تعجّب من هیچ مخالفتی نمی‌کنن. دوباره همون‌جای قبلی زنی رو می‌بینم که کنار برانکارد جیغ می‌کشه که جوونم حروم شد.

پاهام رو دوباره روی شیشه‌ها می‌ذارم ولی باز هم درد چندانی حس نمی‌کنم. تو خیابون از کیاناز سؤال می‌پرسم که ساعت چنده. ساعتش رو نشونم می‌ده و من ده و نیم رو از عقربه‌ها می‌خونم. ولی الآن باید تازه غروب شده باشه. می‌گم می‌ترسم خونواده کلانتری خبر کرده باشن. هیچ‌وقت این‌قدر دیر نشده بود. همین الآن باید برم. بهار به آسفالت کف خیابون نگاه می‌کنه و می‌گه ولی دیگه خیلی دیره. می‌آم تأییدش کنم که می‌بینم کیاناز دست می‌ذاره رو شونه‌ش و زمزمه‌ش تو گوشم می‌پیچه:«تو حق نداری بهش بگی.»

چشم‌غرّه می‌رم که باز هم که شما رد دادین. ولی جدّی‌تر از معمول تو مسخره‌بازی‌شون فرو رفتن. خیلی گشنمه. دوست دارم روی زمین دراز بکشم. بهشون می‌گم برید دیگه. شماها اون‌ور باید اتوبوس سوار شید. من از این‌ور با تاکسی می‌رم. کیاناز بهم جواب می‌ده که:« داری تلوتلو می‌خوری، باهات می‌آیم.» گیج‌م. قبول می‌کنم و وایمیستم دم یه رستوران. دلم کباب‌ترکی می‌خواد. به مسئولش می‌گم گوشت و مرغ و مخلّفات رو با هم بریزه. ولی وقتی می‌ده دستم می‌بینم فقط گوشته. می‌خوام یه چیزی بهش بگم ولی نا ندارم.

دنبال بچّه‌ها اطرافم رو نگاه می‌کنم‌. نیستن. دوست دارم روی زمین دراز بکشم. 

خیابون سرد و خیلی تاریکه. ساندویچم رو گاز می‌زنم. مزّه‌ی گوشت مرده می‌ده. وایمیستم جای تاکسی‌ها ولی هیچ تاکسی‌ای نیست. تاکسی‌ها رو می‌بینم که پر از مسافر از جلوم رد می‌شن ولی نمی‌فهمم از کجا می‌آن.از یکی می‌پرسم و می‌گه خانوم من که نمی‌دونم، ولی خیلی وقته تاکسی‌ از این‌جا مسافر سوار نمی‌کنه.

خسته‌م. راه می‌افتم برم یه آژانسی پیدا کنم. هوا روشن شده.


پی‌نوشت: دلم برای خواب‌های اکشن گذشته‌م تنگ شده. از این‌هایی که فعلاً می‌بینم می‌تونم دوتا فیلم‌نامه‌ی سریال ماه رمضون دربیارم. البته این اصلاً چیزی نبود که دیدم. اکثرش تحریفه که خب کی روزی رو می‌بینه که من تحریف رو در روایت‌هام کنار بگذارم؟

  • ۹۶/۱۱/۱۴
  • سارای زنجیربریده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی