+۲۲
در راستای فانتزیهام هم بگم یه روز یه سینمای بزرگ رو اجاره میکنم و به همهی کسانی که بیش از دو ساعت دیدنم فراخوان میدم. بهشون میگم رسمیترین لباسهاتون رو بپوشید و واکس کفشها از یادتون نره. خودم هم میرم یه کتدامن مشکی با بلوز سفید زیرش و جوراب مشکی بلند میپوشم. لای موهام نرگس میذارم و گوشوارههای سفید میندازم و بالأخره شبیه خانومها میشم.
یکی یکی که وارد سالن میشن باهاشون دست میدم. گونههاشون رو میبوسم و سنگین و باوقار احوالپرسی میکنم. بعد از میز کناری یه بسته اسنک و یه بسته پفیلا دستشون میدم و با بزرگواری به سمت صندلی راهنماییشون میکنم.
همه میشینن سر جاشون. مردها با کت و شلوار و کراوات و زنها با کت و دامن و کفشهای پاشنهدار. چیزی نمیگذره که صدای باز شدن بستههای خوراکی بلند میشه. بزرگوار و پیر از بالای سکّو بهشون لبخند میزنم، چراغها رو خاموش و فیلم رو پلی میکنم. بخش اوّلش فیلمیه مربوط به همهی لحظههایی که تو زندگیم احساساتی شدهم. هیچ سانسوری توش نیست. فینفینشون بلند میشه. آخر بخش اوّل یه سکوت طولانی تعبیه شده که جیغ و فریاد و تشویق حضّار در اونحا جای میگیره. بعد بخش دوّم رو پلی میکنم. اینجا فقط خودشون بازی میکنن. بخشهایی از گذشته داره پخش میشه که خیره شدن بهم و میگن ای بابا تو چقدر بیاحساسی. یا سنگ کنار دل تو مثل آب روونه. و از همین حرفها که هرگز ازم دریغ نشده. دیگه پفیلاهاشون تموم شده و دقیق دارن نگاه میکنن. فیلم تموم میشه. میگم اگه کسی فکر میکنه از من احساساتیتره قیام کنه. هیچکس بلند نمیشه. دور سالن میگردم و دستمالکاغذی تعارف میکنم. تیتراژ که «آدم پوچ» نامجوئه سالن رو فرامیگیره.
از بلندگو میگم آرزوی اوقات خوشی رو برای حضّار عزیز دارم. وایمیستم دم در، موقع خداحافظی دست میذارم رو شونهشون و بهشون شیرکاکائو و قیمه نذری میدم. سالن سریعاً از مهمونهای فخیمم خالی میشه. دوباره چراغها رو خاموش میکنم، میرم رو سکّو و ساعات متوالی میرقصم.
- ۹۶/۱۱/۱۴