مادر میگفت: زمزمه میکردی : اولش یک هجای بلند دارد
حالم که خراب میشود،ذهنم به طرز عجیبی هذیان میبافد. مثل شبی که اخبار نصفه و نیمه کودتای ترکیه را شنیدم و به خواب رفتم. درد حمله کرده بود به جانم و من سعی میکردم تا بفهمم دردی که میکشم از گلوله کودتاچی هاست یا مردم خشمگین ترکیه. یا روزی که در تمام ساعاتی که از تب میسوختم بیت:« ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم/ وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی» در ذهنم تکرار میشد و تقلا میکردم وزن آن را پیدا کنم! فکر میکردم:« ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم/ مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن!» و بعد چیزی در ذهنم جیغ میزد که نه! این نباید باشد. کلافه تر میشدم و در آن عالم پریشان یخیال میکردم که به محض پیدا شدن وزن، آرام خواهم گرفت و این روند تا وقتی که درمانهای اصلی اثر کنند ادامه داشت.
حال این روزهایم شبیه تمام ساعات پریشانحالی جسمانی ایست که گذراندهام. رنج میبرم و نمیدانم از که میخورم، کودتاچیها، تانکها، یا مردم ترکیه، شاید هم این بار واقعا مشکل من است. و انگار در همین زمان مجبورم کردهاند که وزن تمامی اشعار دیوان حافظ را دربیاورم و خودشان هم در گوشه کناری به اوزان الکنم ریشخند میزنند . چه کسی میداند که در این نا به سامانیها، کدام وزن را باید انتخاب کنم و از کدام جبهه باید پرهیز کنم؟
- ۹۵/۰۹/۰۱