اوّلین پست «ممیّز» در بلاگاسپات
اوّلین پست «ممیّز» در بیان
و الآن که نگاه میکنم «اینها»یی ندارم برای گفتن. همون وبلاگ جدید رو مدّ نظر قرار بدید.:)) اینجا هم بهروز نخواهد شد. ایندفعه جدّی.
- ۱ نظر
- ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۵۵
اوّلین پست «ممیّز» در بلاگاسپات
اوّلین پست «ممیّز» در بیان
و الآن که نگاه میکنم «اینها»یی ندارم برای گفتن. همون وبلاگ جدید رو مدّ نظر قرار بدید.:)) اینجا هم بهروز نخواهد شد. ایندفعه جدّی.
حالا باید چی کار کنم که یکی دو هفتهست به طرز عجیبی از یه جمع عزیز و مهم رسماً طرد و ایگنور شدهم بی اینکه دلیلش رو بهم بگن؟
بهتر نیست ارتباط عمیق عاطفیم رو با برادرم کم کنم که بعد مهاجرتش به گای سگ نرم؟
پیشنهاد مدرسه مبنی برینکه نیا سر هرکلاسی که میخوای و ادبیات بخون رو بپذیرم یا نه؟ اگه فیزیک ریاضی دبیرستانم رو خوب یاد نگیرم چیز نیست؟
ازین عجیبترین رابطهای که دیدهم و شنیدهم بیام بیرون یا نه؟ اونطور که رفیقم هم به درستی اشاره میکنه ماجرا در حدّ یه سریال قوی داستان تودرتو داره و من میخوام بمونم و بازی کنم؟
کار درستی بود که اون قرص گه رو قطع کردم؟ اگه قرص دیگهای رو وضعیت پریودم جواب نده چی؟
تا کجا حاضرم از خودم مایه بذارم و برای حال چندتا آدم هزینه بدم؟ مرزها کجا ن؟ رسماً حاضرم تا تهش برم امّا ما که میدونیم بعداً پشیمون میشم. وقتش نیست اولویتهام دقیق مشخّص باشن؟
پسر. با اون مشکل اصلیه چی کار میخوام بکنم؟
من و «سرمایهداری» میتونیم پایاننامهش رو تا سه چهار هفتهی دیگه تموم کنیم؟ بعداً نظرم چی خواهد بود که بدون اینکه حتّی چنان دوستیای با کسی داشته باشم هفتونیم صبح با بربری رفتهم خونهش و چندماه وقت و انرژیای گذاشتهم براش که بیخیال، آدمها معمولاً برای صمیمیترین رفیقشون هم نمیذارن؟ خیلی بیعقلی کردهم؟
نکنه فهمیده باشه؟
انوری بخونم اوّل یا سنایی یا نثر بخونم یا کپهی مرگم رو بذارم؟
نمیخوام جای ادبیات خوندن چیزی بخونم که مهاجرت رو آسون کنه؟
همونقدر که «میم» میگه و تا پاسی از شب تو توییترش اظهار میکنه به اعصاب آدمها میرینم و ناسازگارم؟ ممکنه تقصیر من باشه؟
مجدّداً اشاره کنیم: با معضل اصلیه چی کار کنم؟
کم نمیذارم تو «مبارزه»؟ مرزش کجاست؟
برای کارگاه برم خودم رو تو تیم نویسندههاش جا بدم؟ از پسش بر میآم؟ میتونم تعامل کنم؟
ممکنه با ادامهی وضعیت این خوابها مرز واقعیت و رؤیا رو گم کنم؟
خیلی کمتر از اونچه که باید درس نمیخونم؟
خواهم تونست با تایید نشدن از طرف آدمهایی که برام عزیز و محترمن کنار بیام؟ با این اوصاف طردشدگی چهطور؟
کار درستی میکنم که نمیرم سمت آدمی که روش کراش دارم و منجر به رابطه باهاش نمیشم؟ بعداً احساس نخواهم کرد که زندگی کردنم رو سانسور کردهم؟
برم باشگاه یا با همین اوصاف بدن ضعیف و در نتیجهش کاهش چهارپنج کیلو وزن بسازم؟
چی کار کنم که ذهنم مثل باقی آدمها قادر به تمرکز باشه؟
با اینکه وقتی هیجانزدهم فقط با سهچهار ساعت پیادهروی آروم و بیانرژی میشم باید کاری کنم؟ یا اخلاقمه و بذارم باشه؟
فردا صبح چهطور با اون حجم معذّب شدن کنار خواهم اومد؟
دل و حوصلهش رو خواهم داشت ازون دورهی سیاه یه ماه پیش مفصّل و اونجور که راضیم کنه بنویسم؟
چرا نوشتنم کم شده؟ آیا من اونطور که در ذهن خودمه بیاستعداد و کمهوشم؟
بهتر نیست همهی دوستهاییم رو که بیش از دو سال اختلاف سنّی داریم رو از زندگیم حذف کنم؟
باید ارتباطی رو که طرف به من وابستهست امّا به من تو اون معاشرت خوش نمیگذره رو ادامه بدم یا نه؟
خطّ قرمزهام کجان؟ نکنه اونطور شه که میترسم؟
چرا امشب اخوان نخوندم و تا این موقع شب بیدارم؟
خدایا خداوندگارا. امسال بنا نبود سال پوستاندازی باشه. میخواستم همون روند پارسال رو بگیرم برم جلو ولی نه. یه پروژهی جدیده. از پسش برمیآم؟ نمیدونم. بیش از قبل سخته. امسال پروژه در درون من نیست، تو ارتباط و جامعهپذیریمه و آخ از روابط انسانی.
پس بریم ببینیم چی میشه. چی تو سرم میگذره که مدام آرزوی تجربهی جدید میکنم. خدای مهربون کسشعرهای جهان. خودت یه فکری کن.
اونچه که همیشه برای من لذّتبخشه نه زندگی کردن، که زنده بودنه. فرصت دیدن جهان از چشم یه موجود زنده به چشم من خارقالعادهست. اینکه یک انسانم و پنج تا حس دارم و میتونم دستم رو تکون بدم و تو بدنم همچین سیستم پیچیدهای کار میکنه هر روز و هر روز برام عجیبه.
میشه اسمش رو کنجکاوی فراگیر گذاشت. نیرویی که ملتمسانه از من میخواد به شناخت اطرافم نزدیکتر بشم. شناخت بیواسطه و بیسانسور از جهانی که باهاش در تعاملم راضیم میکنه. میدونم چیزی که نهایتاً به دست خواهم آورد تنها کلید نگاه به دنیا نیست امّا اعتقادی هم ندارم که یک کلید براش وجود داره. ناقص بودنِ فهم ما از فیل، در حالی که در تاریکی فقط پاش رو لمس کردهایم دلیلی بر نادرست بودن اون نیست. هرچند رسیدن به اون فهم از جهان هم، به زعم من یک پروژهی تمامعیاره.
سود و ضرر انسانها شناخت رو دچار اختلال میکنه. حقیقتها برای خاطر منفعت این و اون محو و گم میشن. میبینی شخصی که در تعامل باهاشی خودش رو ازت قایم میکنه و تو از دیدنش بازمیمونی. اینجا که ماییم، نپیچیدن ِ شخصیت تو هزارتا لایه آسیبپذیریش رو بالاتر میبره. ازین جهت، طبیعتاً نمیشه آدمها رو برای بروز ندادن اونچه تو ذهن دارن سرزش کرد.
رسانهها مدام در پی جهت دادنن. دنبال نمایش جهان با فیلتر خودشون. و ما از طرف رسانهها محاصره شدهایم. فکر میکنم حتّی گلچین کردن حقایق هم از اونها دروغ میسازه. رسانه چیزی رو که ترجیح میده باور داشته باشیم به ما تزریق میکنه و دررفتن به موقع ازش دشواره.
عمدهی مشکل و گریزون بودنم از شبکههای اجتماعی مشابه همینه. فعّالیّتیه که تو رو بخشی از یک رسانه میکنه. پیِ نفی وجود آدمهای مستقل درین فضاها نیستم. امّا آدمهایی رو دیدهام عاقل و قابل معاشرت در عالم واقع که تماشای به ابتذال کشیده شدهن و کپشنهای «دوستانِ جان» و «مرسی که هستید» و قلبهای آبی پیاپیشون خطاب به همه، اذیتم کرده.
میدونم تجربهگرایی بالأخره جایی زمینم میزنه. امّا پای لرزش نشستهم. همهچیز عوض میشه و فقط کلّیاتی در من ثابت خواهد موند. تلاشم رو برای افزایش انعطافپذیریم تو زندگیم انجام میدم و این هم هست که خب بالأخره هرچی شد یه کاریش میکنم.
و میدونم روزهای سیاه میآن. درد و یا سرخوردگی بهم حملهور میشن و تشخیص واقعیت و توهّم برام مشکل میشه. امّا رویکردم همونطور که گفتهام مشخّص کردهام. با اینکه سنّ خر پیر رو دارم امّا چندین ساله در بزنگاهها یه جمله از «یادگاران مرگ» به ذهنم میآد که فرد ویزلی میگفت و جملهبندی دقیقش هم یادم نیست:« پس همینجوری الّلهبختکی میریم جلو یه کاریش میکنیم دیگه؟ ایول. این برنامهی محبوب منه.»
تو آیینه که خودم رو نگاه میکنم یه قیافهی معمولیه؛ موهای صاف پر سیاه، دماغ بزرگتر از معمول و صورتی که جوش میزنه. با اینحال به نظرم میرسه که از زیباترین چهرههاییه که دیدهم. رسیدن به صلح درونی هیجانزدهم میکنه امّا هنوز راه هم درازه.
به نظرم دوباره و حتّی چندباره عاشق میشم. برای من احساس لیلیومجنونوار نداره ولی دوست داشتن و خواستن شدید یک آدم هیجانزدهم میکنه و سرم رو به دوران میآره. از همین راضیم.
همهچیز اینور اونور میشه و تغییر میکنه و من خواهم موند و دوست داشتن آدمها. راستش من هم آخرش نخواهم موند ولی این زیاد ذهنم رو درگیر نمیکنه. دورنمای ناواضح و ناشناختهایه و خب، از ناشناختهها کینه به دل ندارم.
بهتر اینه که دیگه اینجا ننویسم. نمیدونم که چرا امّا میدونم قادر به ارائه دادن اونچه دلخواهمه درینجا نیستم. چندماه اخیر بخشی از چیزهایی که برای رهاییم از خودسانسوری تو جای دیگهای مینوشتم رو مستقیماً اینجا کپی کردم که خب کاری نیست که باهاش حال کنم. شاید هم عقلم کم و گشادیم اضافه اومد و برگشتم همینجا. چاکرم.
بار دیگر، حضرت:
امروز اوّل صبح با یه حال سرخوش و بیمبالاتی از خواب بلند شدم و همونطور که آماده میشدم امتحان هندسه بدم به خودم گفتم که سارا، حال امروز دیگه اسمش عرفانیه. بعد خرتوپرتهام رو ریختم تو کوله و سوار آسانسور شدم و چشمم افتاد به آیینهی اون تو. از دوستهای عارفمون فقط یه خرقه کم داشتم و یه مقنعه اضافه. چون صورتم رو که شسته بودم موهای خیسم چسبیده بودن به چپ و راست صورتم. مقنعهم هم کج بود. حدّاکثر کاری که از دستم برمیاومد رو انجام دادم و رفتم پایین.
در راستای احساسات عرفانیم یه آهنگ آروم گذاشتم و شیشه رو تا انتها کشیدم پایین. از مسیر تو ماشین و فرصتی که برای فکر کردن میده خوشم میآد. باد تند میاومد و موهام از چند سانتی چشمم میاومد تو چشمم که این کلافهم میکرد. دوز عرفانم رو آوردم پایین و شیشه رو تا نصف دادم بالا. آخرین چیزی که از ذهنم میگذشت امتحان بود و باد خنک خوبی هم میاومد ولی خب همچنان موهام میرفت تو چشمم و اذیت میکرد.
شیشه رو تا ته دادم بالا. راننده از آیینهی جلو یه نگاهی بهم انداخت با این مضمون:«تخمش رو نداری شیشه رو نده پایین عزیزم.» نداشتم. دست کشیدم به موها و تصمیم گرفتم به مود همیشگیم برسم. آهنگ رو به یکی از آهنگهای کمونیستی محبوبم تغییر دادم و گذاشتم ذهنم طبق معمول اون آهنگها هیجانزده شه.
همسرویسیم کتاببهدست سوار شد. کتاب هندسه به دست و از روی قضیهها میخوند. در ذهن سری براش تکون دادم که: «دخترهی چتری قهوهایداری که کیفت سورمهایه و تا این تاریخ اسمت رو یاد نگرفتهم. الآن دیگه گه هم بخوری فایدهای نداره عزیزم. این ایدهی منه. مشکلش اینه که ایدهی همیشگی منه. یعنی سه روز پیش هم نظرم همین بود. سه ماه پیش هم. شل کن بابا تا عق نزدهای تو ماشین.» ولی دختره که نمیشنید و من برگشتم به حال انقلابیم.
راننده سرویسه از وقتی ساعت امتحانها شده هفتونیم با دمش گردو میشکنه. دلیلش اون آهنگهست که رادیو میذاره، طرف با انکرالاصوات میخونه که«اگه شب تو خونه گرسنه نیستی، بگو خدا رو شکر.» و اون هم صورتش برق میزنه و کیف میکنه. جدا ازینکه «بگو خدا رو شکر» واقعاً ردیف بدی برای یه شعره صدای رادیو رو هم میشنوم. جیغهای ممتد پشت صدایی که میخوام بشنوم.
مدرسه هی به من نزدیکتر میشه. در مقیاس کلّی. صبح هم اتّفاق دردناکی که افتاد همین بود، رسیدم به مدرسه. من از میونه قطع کردن آهنگ رو توهین به آهنگ میدونم. از میونه قطع کردن آهنگ انقلابی رو توهین به اون انقلاب. و آیا من حاضرم به دلیل ورود به اون سگدونی، با قطع کردن اون سرود به صورت مردم انقلابی و زجرکشیدهی شیلی تف بندازم؟ نه بابا. کثافت هستم ولی نه اونقدر. هدفون رو در گوش حفظ میکنم.
ولی مدرسه جای این مسخرهبازیها نیست. تو اون سگدونی انقدر صدا میآد که شرف و آبرو م رو میذارم کنار و آهنگ رو قطع میکنم.
معمولاً صبحهای امتحان دوجور حال دیده میشه. عدّهای وسط حیاط راه میرن و کف و خون بالا میآرن و عدّهای چهارزانو کف آسفالت نشستهن، دستها رو به زیر چونه زدهن و نیمساعت چهلدقیقه بدون باز کردن کتاب با هم بحث میکنن کتاب چندفصله. خدا رو شکر که مدّتهاست دایره معاشرت من مشخّصه.
به یکی که داره جزوهها رو نگاه میکنه میگیم نکتهای چیزی هست بگو مام بخندیم. میگه روش رسم مثلّث با داشتن میانه. روشش اینطوریه که فرض میکنی مثلّث ABC رسم شده و BGC رو پایینش با دونستن دوسوم یکسوم نسبت میانهها میکشی و بعد هم خود مثلّث. خندیدیم. حمّالها یعنی چی رسم شده در نظر میگیریم آخه.
تجربیها امتحان زیست دارن. بغلیم به دختر تجربیه میگه چهقدر خوبه که هندسه نمیدین. «یکتاجون» نگاه پرتأسّفی میکنه میگه وا. باز ما هندسه رو سر جلسه فکر کنیم فقط جواب میدیم. کاری نداره. زیست میدونی قبلش چهقدر خوندن میخواد؟
به «یکتاجون» میگم چند شدی مگه ترم اوّلت رو؟ نگاهش رو از من برمیگردونه و میگه نه و هفتادوپنج. بعد سرش رو میندازه پایین، سمت جزوههای هندسه.
سؤال سه: مثلّثی را با داشتن طول سه میانهی آن رسم کنید. پسر. توضیح مبسوط میدم و تو توضیحاتم از اسم مثلّث جیبیسی هم که معّلمه وقتی خواب بودهم برای حلّش نوشته استفاده میکنم که بگم آره که من اینکارهم.
من واقعاً نسبت به میزان تمرکزی که میتونم بکنم نتایج درخشانی میگیرم. سر جلسه همهی آدمهایی که میشناختم از جلوی چشمهام رد میشن. همهی دغدغههام. رو دستم علامت میزنم از فلانی راجعبه سیستم آموزشی دبستان بچّهش بپرسم.
یه بیستدقیقهای به آخر وقت امتحان مونده و برای سؤالی که به سر و کلّهش میزنم ایدهای پیدا نمیکنم. فکر میکنم حالا دیگه گه هم بخوری فایده نداره. شل کن بابا. و شل میکنم.
از جلسه که میآم بیرون خوشحالم. هرچند سعی میکنم دیگه اون کلمهی عرفانی ذو به ذهن راه ندم. تا مترو رو آروم میرم که با مسیر بیشتر حال کنم.
تو مترو «یکتاجون» رو میبینم. لبخند میزنم و باهاش دست میدم و میپرسم:«خوب بود؟» قیافهش یه نمه درهمه. قبل ازینکه جواب بده میگم منم همینطور. تو فقط به این فکر کن که عوضش امتحان زیست ندادهایم. انتظار دارم گل از گلش بشکفه ولی نمیشکفه و یه اخمی رو صورتش هست. تو دوتا بخش جداگونه میشینیم. فمر میکنم ای بابا سارا. یکتاجونم وفا نداره. دست تکون میدم براش و خودم رو میکشم جلوتر و راحتتر تکیه میدم به صندلی.
یه نوع کرم هست تحت عنوان کرم ریشهخوار. ازوناست که پدرمادر گیاهها رو درمیآرن. سرآغاز زندگیش به این شکله که همهی سه سال اوّل زندگیش رو تو خاکه. سال سوّم که تموم میشه از تو خاک درمیآد و اینبار سایر کرمها و حشرات رو به صورت علنی به دینش دعوت میکنه چون سه سال اوّل دعوت پنهان و مختص به اصحاب بوده.
نمیخواستم اینطور تموم کنم. من هم که گندم دراومده انقدر بعد از بعثت خودم ذهنم فقط معنوی-جنسی کار میکنه. مثل باقی پیغمبرها. خلاصه. این کرم ریشهخوار آخر سال سوّم میآد بیرون از خاک و تو این روند به موجود کریهی بدل شده. میتونین سرچ کنین مثلاً ببینین. اونجاست که میافته به جون درختها و گیاهها. شاید فکر کنید آخر بند بالا یه شوخی لوس بود که خودم هم همین رو فکر میکردم امّا الآن یادم اومد که محلّیها به این کرم، زمانی که میآد بیرون میگن سوسک قرآنخون. جدّی. واقعاً میگن. حکمتم رو تو رو حضرت عبّاس.
ازین قبیل روندها خوشم نمیآد. که خیلی سوسکیطور یه جونور جمعنشوای که تا الآن نشونی ازش ندیدی ظهور میکنه و ایدهای نداری باهاش چه کنی. صحنهی تکراری کابوسهام جای پرعلفیه که دارم توش راه میرم. اوایلش از برخورد ساق پاهام با علفهای بلند لذّت میبرم ولی تو نقطهی اوج کابوس نگاه میکنم به پایین و میبینم مار توی پاچهی شلوارم پرورش دادهم. وقتی میبینمشون سفت میشن دور پاهام و این اونقدر با از خواب پریدنم فاصله نداره.
من واقعاً حواسم رو جمع میکنم که اتّفاقی در ناخودآگاهم نیفتاده باشه که بعد یه مدّت غافلگیرم کنه. مدام ذهنم رو وارسی میکنم. از آخرین باری که سر کسی داد زدهم بیش از دو سال میگذره و خب حتّی اون باری که ازش صحبت میکنم هم دادی نبود. بالا رفتن تن صدا بود. من ازین میترسم. میترسم در حال جمع کردن نفرت و خشم تو خودم باشم و جایی بزنه بیرون که نباید. ولی هرچهقدر با خودم معاشرت میکنم نفرتی اون تهمهها نمیبینم. از هیچکس. پذیرش و ترحّم میبینم و بیش از هرچیز میل به کنارهگیری. گوشهگیری، پناه بردن به «عزلت شریف». که خب مرسی واقعاً چون این همون چیزیه از ازدیادش میترسم. اینطور دربارهش صحبت کنم که مثلاً شما میدونید برید زیر رعدوبرق خشک میشید. خب نمیرید اون زیر. ولی یحتمل نفرتی هم از رعدوبرق ندارید. من با آدمها اینطورم و از همین میترسم. ازین حجم بزرگ دوست داشتن بدون نفرت. من کی انقدر بزرگوار شدهم؟ دلهرهم از بالا زدن نفرتیه که شاید نمیبینمش.
حتّی دیگه نمیتونم نفرت داشتن از بقیه رو درک کنم. معاشرت با خودم این رو هم نشونم داده که چهقدر ارزیابی آدمها دشواره. اون هم دیگرانی به غیر از خودت که پشت صدتا لایه قایم شدهن. حتّی وقتی به ارزیابی منفی دربارهی کسی میرسم نفرتی ندارم. دوست دارم دور شم. بیشتر. بیشتر. هم دور شم و هم بشناسمشون. آدمها از جهاتی برای من مشابه زبونهان. هرگز نمیتونی نظام کلّی رو ببینی و از روی رفتار وکارکردی که نشون میده به شناختنش نزدیک میشی. ازون جالبتر اینکه نمیتونی از بیرون نگاهش کنی. چون داری با زبان حرف میزنی و فکر میکنی و اونطرف ماجرا هم، تو انسانی. شیفته و کنجکاو هردوی اینهام. اگه دقّت کنید میبینید که گهخوری میانرشتهای هم میکنم براتون. الّله الّله ازین حجم استعداد.
جدا ازون، من به این روش انتقال پیام هم فکر کردهم. این که گوز و شقیقه رو به هم مرتبط میکنی و سپس چیزی که به گوز مرتبط بوده رو به شقیقه وصل میکنی. این که انسان امروز در قرن ۲۱ ازین روش برای انتقال پیامش استفاده کنه واقعاً دردناکه. آدم فکر میکنه پروندهی این شیوهی استدلال در قرن هفت بسته شده. همون جا که شعرا میگفتن گل رو زیاد آب بدی میمیره پس من خیلی نازت رو نمیخرم. ولی نه. من و جمهوری اسلامی هنوز ازین شیوه استفاده میکنیم. جمهوری اسلامی اونجا که میگه شکلات رو از پوستش درآری مگس مینشینه روش، پس خواهرم حجابت. من هم که معرّف حضورتون هستم. خودم اگه دیگریای رو ببینم که ازین نوع استدلال استفاده میکنه دو بار آروک با سه انگشت میزنم به لپّش و میگم:«کی اینطوری اثبات کردن رو یادت داد شیطونبلا؟» و بهش لبخند میزنم. اینبار این خطیرْ امر رو به شما واگذار میکنم.
چهقدر امشب خوشگله. یکی دو ساعت پیش یه نیمچه بارونی زد که زمین هنوز ازش خیسه. ماه هم پشت ابره و صدای تقریباً یکنواخت ماشینها و موتورها میآد. خیلی صحنهی زیبا و یکنواختیه برای تماشا. من خریدار زیباییهای کسلکنندهم. مثل دیدن مداوم شب. یا مواجهه با آدمی که خیلی دوستش داری و همزمان میدونی این جمله رو چهطوری تموم میکنه و کجا چه واکنشی نشون میده. بچّه بودم میخواستم با آتیش دوست شم. یهبار از معدود بزرگترهای عاقلم دستم رو از آتیش کشید بیرون و تو هفت هشت سالگی رسیدم به این حقیقت که آتیش جیزّه. بعدتر که خواستم با شب دوست شم محافظهکار شده بودم. تابستون که بیاد هر هفته یکی دوشب بیدار میمونم که تماشاش کنم. زیر آفتاب که هیچچیز تازه نبود بریم ببینیم شب چهطوره.
نصفهشبی هدفون گذاشتم تو گوشم و افتادم به جون اتاق. خستهم و مضطرب و احساس میکردم کثافت از دیوارهای اتاقم بالا میره. این مورد اخیر احتمالاً خالیبندیه. افتادهم به جون اتاقم چون نمیخوام به امتحانها فکر کنم. همونطور که عصر داشتم دربارهی دستور زبان کردی میخوندم چون نمیخواستم به عقبافتادگی دلهرهآورم تو درسهای مدرسه فکر کنم.
خیلی بخوام به هوّیتم فکر کنم به اتاقم نگاه میندازم. تجسّمیه از ناکامیهام، برنامههای شکست خوردهم. صراحتاً شخصیتم رو به رخم میکشه.
به ندرت وسیلهای رو دور میریزم و این دوز طویلهخیزی اتاق رو بالا میبره. کوچیک هم که هست. اینجا که اومدم دیوارها و تخت و کمد و میز آبی بود. بعداً پردهی آبی هم زدم. کودکانه ازین چیرگی آبی لذّت میبرم. تو گوشم صدای ساز کلهر میاومد. وسایل رو جا میرسوندم و دستمال میکشیدم. وسطهای آهنگ کمانچه میره رو وزن متفاعلن. اون جاها رو باهاش تکرار میکردم ولی وزن سریع عوض میشه و بعد دیگه نمیشه کاریش کرد. دلم میخواد یه روز اونقدر ذهن قویای داشته باشم که نیازی نباشه انقدر همهچیز روذاز دورههای مختلف زندگیم نگه دارم.
وسیلههای تزئینیای که دارم از دم هدیهن. همهشون از دوستها و دوتا هدیه که مال مامانمن و من براش خریده بودم.
دوستشون نداشت ولی. یکی یه گلدون کوچیک نقّاشی شده و اون یکی یه تابلوی پرندهدار با «پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست» بالاش. من هربار دو سه سال صبر میکنم و بعد شخصاً از هدیه استفاده میکنم. برام عجیبه که سلیقهمون نمیآد دست هم. داریم با هم زندگی میکنیم بههرجهت.
اون دیواری که تابلو بهشه وقتی کوچیکتر بودم عکس قابکردهی چندتا شاهر بهش بود. بعداً دیگه با عکس کسی روی دیوارم حال نکردم. فکر کردم اینطوری کمکم استقلال شخصیتیم رو از دست میدم و میافتم پشت چندتا آدم و بعدش هم میافتم به گه خوردن. برشون داشتم.
آدمی که قبل ازینها تابلوش به دیوارم بود آتا تورک بود. بیاید یه بار دیگه با هم تعجّب کنیم: آتا تورک. پازلش مونده بود رو دست خانواده و نتیجتاً چند سال اوّلین تصویری که صبحها میدیدم آتا تورک بود. هرکی میاومد تو اتاق پشمهاش میریخت. نمیدونم الآن کجاست.
کتابخونهم. ترتیببندی کتابها رو دورههای زندگیمه. من نمیخوام نگاهش کنم. با خودم میگم بهت اجازه میدم یه شعر بخونی. میآرمش بیرون و جرئت نمیکنم کتاب رو باز کنم. من هرجا ددلاینی چیزی داشتهم که ریده شده بهش تقصیر کتابخونهم و کتابخونهی بقیه بوده. میدونم الآن نباید این کار رو بکنم. عوضش یکی یکی کتابهایی رو که اطراف تختم افتادهن جا میرسونم. قبلترها گشتن تو کتابفروشیها حالم رو بهتر میکرد امّا الآن حالم رو میگیره. یادم میآد بخش مهمّی از زندگیم داره حروم میشه. خودم دارم حروم میشم. از ولع همیشگیم، میوهی ممنوعهم دورم کردهن و من حدّاقل تا مدّتی فقط باید تماشا کنم.
چهارم پنجم دبستان زده بود به سرم و یه عالمه کتاب کودکانم رو دادم به خیریه. مثل سگ پشیمونم. حقیقتش اون حرکت از سر خیرخواهی نبود، از سر عنبازی بود. احساس میکردم کسر شأنمن. بسیار کودک نچسبی بودهم و خب قصدی برای انکارش هم ندارم.
از همون دوران برنامهی کلاس پنجمم رو دارم. پشت در اتاقم. باید بگم الآن نسبت به اونموقع زندگی هیجانانگیزی دارم. هفت زنگ کلاس و سه زنگ قرآن. حفظ. عمداً نکندمش. دیگه وقتی به اون دوره فکر میکنم نسبت بهش حسّ مالکیت ندارم. انگار متعلّق به کس دیگهای بوده. دردش برام درد عضو قطع شدهست. یا یه همچینچیزی.
آهنگ ششهفتبار پلی شد و رفت از اوّل و همچنان خستهم و مضطرب. خسته و مضطربی با اتاق مرتّب و کوهی از کارهای نکرده. عمیقاً دلم نمیخواد نوشتن این رو تموم کنم. خستهم و دلم میخواد قبل از خوابیدن بیشتر از ماضی نقلی استفاده کنم. بیشتر خاطره بگم. ماضی نقلی به نظرم خیلی سکسیه. از نیمفاصله زدن موقع اضافه کردن شناسهش هم لذّت وافر میبرم. هذیونها. یه ویرایشنشدهی کرکثیف. شبخیر. یا خوب خوابیده باشید یا بشینید هندسهی بیهوده بخونید. یا دیگه نهایتاً شیمی بیهوده. نه به به جون اتاق افتادن. نه به انجام دادن هر بیهوده کاری که من در روز انجام میدم.
یه گوشهی طالقانی دیدمشون. نه گوشه حالا. اطرافمون رو خانوادهها و یه گروه خانومجلسهای گرفته بودن. کاملاً و همچون گذشته قشنگ بودن.
و گشنه. یکی از خانومجلسهایها طوری مدام و ناجور نگاهم میکرد که از عفاف ریختهم خجالت کشیدم. دوستان قشنگم آتیش روشن کردن. فکر کردم مال گرگهاییه که دورمون حلقه زدهن. آتیش گرگها و خانومجلسهایها رو دور میکنه. امّا از آلویز در اشتباه بودم. گشنهشون بود.
سوسیسها نپختن و من نگاهشون کردم. و شلوارم رو کشیدم بالا. کمر شلوارهام همیشه گشاد بودهن. بعد هرکس از دو دستهی سوسیسهای نپخته و سوسیسهای سوخته یکی رو انتخاب کرد و گذاشتشون لای باگتهایی که فقط شامل یکدسته میشدن، مونده. و من همچنان که سسهایی رو که «ش» روی شلوارم میریخت رو پاک میکردم، اطمینان میورزیدم که جلوییها یا برامون گشتی خواهند یافت و یا خواهند ساخت.
یکی اشاره کرد که بچّه دارن همراهشون. بدآموزی داریم. یه نگاه انداختم اینور و اونور. داشتیم. خورده نونها رو تکوندم و شلوارم رو کشیدم بالا.
بحث بعد از مدّتی متمرکز شد. به این که کی با کی ریخته رو هم. فلانی اوّل دوستدختر اون بوده و بعد چه اتّفاق هیجانانگیزی افتاده. از یه جایی دیگه آدمهای ماجرا رو نمیشناختم. تلاش کردم احساسات دروغینم رو با انواع قیدهای پرسشی و تعجّبی نشون بدم. مثلِ:«عجب!»، «نٙٙه!»٬ «واقعاً؟» فکر میکنم هرگز نتونستهم طبیعی این کار رو انجام بدم. پس تخمه شکستم و مابقی ساندویچم رو به دیگری قالب کردم.
دوستهام قشنگن و این چیزیه که به حدّ کافی روش تأکید نورزیدهم. مافیا بازی کردیم و رو به روییها دچار تجدید قوا شدن. بعد یکی رفت بهشون خوراکی تعارف کرد. دوست شدیم و یکیک به آیین من گرویدن. به نشانهی همدردی باهام بلند شدن، دست راست رو روی قلبشون گذاشتن و با دست چپ شلوارشون رو کشیدن بالا. باشه بابا.
گشت ارشاد نگرفتمون. یکی از کیفش کتاب درآورد. تحت عنوان «سخن بزرگان و ائمّه» و مرتّبشده به ترتیب حروف الفبا. بعد رفت یه جای بالاتر آلاچیق و بلندبلند خوند. «آدمهای جدید گههای جدید میخورند» و «هرچیزی که تو را قوی نکند به تو میریند» و «همنشینی با زنان همنشینی با افعیست.» که اینجایکی از دخترها داد زد خفه شو. و بعد از مدّتی مقاومت گویندهش خفه شد و شما تنها شانس برای اینکه از خواندن این متن چیزی دستگیرتون بشه رو از دست دادید.
داشت دیر میشد. «ا» گفت همهش که نشستهاین یه گوشه. پاشید تکون بدید. گفتم یه آهنگی بذاریم که با جلوییها همه با هم تکون بدیم. ولی منظور اونها به وسطی بود. وسایل رو جمع کردیم و رفتیم یهور دیگه. داشت غروب میشد. گفتن بیا وسط. گفتم من که از اوّلش گفتم آدمِ وسط اومدنم. دستمال سفیدهم کو/ دستمال سفیدهم کو. فقط اجازه بدید شلوارم رو بکشم بالا.
شلوار نه اینجا، که هرجایی حائز اهمّیته. توپ زود خورد بهم و اومدم بیرون.
دیروز غروب با ک خداحافظی کردم گفتم من میرم سمت تئاتر شهر. سپس چهار پنج بار زنگ زدم به مامانم و خب، خوشبختانه تو شونزده سالگی تونستم به این عظیمْ نتیجه برسم که یادآوری نسبت خانوادگیم با مامانم موقع زنگ خوردن باعث نمیشه گوشی رو برداره. خدا رو شکر که چادریم. -ربطی نداشت؟-
هدفون تپوندم تو گوشم که «امشب شب مهتابه» گوش بدم. اجرای مرضیهش. و منتظر بودم برسه به لحظهی ۳:۵۸. که یهو جماعت شروع میکنن کف زدن و بعدش انگار فاز دیگهای از آهنگ شروع میشه و مرضیه میخونه« ماه غلامِ رخ زیبای توست» که در آخر هم برسه به اون پایان بینظیرش.
ولی مامان زنگ زد. پاهام درد میکرد. گفتم بچّهست آخه این؟ من چی بگیرم براش؟ پاهام درد میکنن. مامانم گفت:« آروم باش دخترم. آخه همهی ما زیر سایهی آیتالله خامنهای زندگی میکنیم.» بعد پرسید:« ربطی نداشت؟» گفتم این شگرد دیگه تکراریه و سکوت کرد.
شوخی لوسهش رو انداخت جلو. گفت :«خواب دوست داره. خواب بخر براش.» گفتم :«خودم هم. آخه پاهام درد میکنن.»
بعد هشت نه دقیقه گفت:« خب برو ادکلن بخر اصلاً. من نمیدونم دیگه.»
خداحافظی کردیم و دوباره هدفون گذاشتم تو گوشم. و به چیزهای همیشگی فکر کردم. به خودم گفتم که سارا جون. دیگه راستراستی وقتشه که مسخرهبازیهای کهنت رو بذاری کنار و یه سری مسخرهبازی جدید شروع کنی. آهنگ قطع شد و صدای زنگ اومد. نمیخواستم جواب بدم. گوشی رو سایلنت کردم.
اعصابم از خانومْ مرضیه و وقفههای نابههنگام وسط اجراش ریخته بود بهم. رفتم سراغ پوران. «عقرب زلف سرکجت».
ادکلنفروشیای پیدا نمیشد. کیفم سنگین بود و دلم میخواست بشینم وسط خیابون. احساس میکردم اینور اونور خیابون گربههای درازکشیده میبینم. با پاهای بلند.
از تئاتر شهر رد شدم. میتونستم برم خونه و اون اطراف بگردم ولی راستش اون ایستگاه مترو مضطربم میکنه. وقتی که وارد میشی فقط یه عالم تابلوی خروجی میبینی. خود مترو ناپیدا. آخه مؤمن پاییزه مگه که همه باید برن. چرا هیچکی نمیآد؟
دیگه فقط پای گربه میدیدم. پای گربه با پشمهایی در رنگهای مختلف. و البته بوی ادکلن مردونه. من به ریشریش لب فرش فروشی هم رسیدم و ادکلن فروشی نه.
امّا بارها براتون گفتهم باید به خدا توکّل کنیم. ادکلنفروشی دیدم و پریدم تو. گفتم درمان درد تنهایی دارید؟ گفت نه. گفتم پس ادکلن مردونه با بوی خنک بدین. کوچیک باشه که گرون نشه. بعد هم چندین دقیقه گزینهها رو بو کشیدم. دیگه از خستگی تو حالت سرنگونی بودم.
هیچکدوم خیلی جالب نبود. یکی رو انتخاب کردم گفتم همین. خواستم حساب کنم. یه نگاهی کرد بهم و گفت:«بالأخره دوستپسر داشتن این مشکلات هم داره.» گفتم نه، برای برادرمه. خندید و گفت:«اِ؟ پس برادرانهست؟» فکر کردم اگه بخوام رو موضعم پای بفشارم میگه« از من دیگه پنهونکاری نکن شیطون.» و لپهام رو میکشه. پس حساب کردم و اومدم بیرون.
تو خیابون زدم مرضیه پلی شه و با دقّت بیلبیلکش رو کشیدم رو ۳:۵۸. رفتم سمت انقلاب و یکی یکی از جلوی ادکلنفروشیها رد شدم. با خودم فکر کردم که اوه پسر. فکرش رو میکردی یه روز وسط راستهی ادکلنفروشهای تهران باشی؟ و چشمهام سیاهی میرفت. احساس میکردم جدا از پای گربهها -که دیگه بیبو بودن- اونور خیابون گوساله میبینم. با خودم گفتم که ای بابا. این سرنوشت توئه زن. قوی باش و دلیر. مگه ندیدی حاتم طایی چهطور زد به قلب یه لشکر چندهزار نفره؟ اون هم در شرایطی که هیچ امیدی بهش نبود؟ و فکر کردم که ربطی نداشت؟ اگه نداشت که بگو من همینجا خدافظی کنم.
بهش میگم:« اینطوری که من هر وقت آقای هاید میشم بعد تو و بسته پیشنهادات احمقانهت که حدّاقل میخندونتم هستین چیزه. یعنی منظورم اینه که واقعاً چیز میشم.»
با یه بهت راستینی در چشمها میپرسه «اسهال؟» میگم «نه؛ نه مرتیکه.» و احساس میکنم بغض گیر کرده تو گلوم. دوباره دهنم رو باز میکنم:« فقط خواستم خاطرنشان کنم اینطوری میبینم یادم گرفتی یه احساسی بهم دست میده.» ناامیدانه باز نگاه میکنه که:«اسهال که نه. نفخ صور؟»
انرژیم جمع میکنم که با آقای هاید و دوست داشتن و قدردانی جمله بسازم. امّا همونطور که شما عزیزان تیز و بز بلای توی خونه حدس میزنین، برای بار سوّم هم نمیتونم جملهم رو تموم کنم.
میگم «ببین تو رو خدا. دیگه از فارسی یاد گرفتنم بریدهم. جملهسازی فراموشم شده. نمیتونم کلمات کلیدی رو جوری جا بزنم تو جمله که آخرش معنی بده.»
گیجش کردهم. زل میزنه بهم. بیحوصله سرم رو تکون تکون میدم که «احمقی نگاه میکنی؟ بیا بغلم کن لااقل. این مدلی که شبیه من نمیفهمی مردم چی رو کجا میگن رو میبینم... چیز یعنی. متوجّهی؟»
تاریخ: دیروز.
ازین مدل برخوردم با وبلاگ بدم میآد. فعلاً البته چارهای جزین ندارم. تا یه ذره بیفتم رو غلتک. فکر کنم نهایت تزلزل عاطفی تو نوشتههای این ده روز هست. شکستهم. ولی به نظرم عاقل و بزرگشده بلند میشم و خودم رو جمع و جور میکنم. شاید همین فردا و شاید هم سه هفتهی دیگه. بزرگترین مشکل حالبدی من اینه که از انجام دادن کارها ناتوان میشم. ولی با وجود اینها امیدوارم وقتی حالم خوب شده باشه که اون تغییری که باید رو تو خودم ببینم.
وضعیتم تو یه هفتهی گذشته به یه جاهایی رسید که رسماً هر کی رو میدیدم تو لحظاتی دلم میخواست روش بالا بیارم. یه کاری کنم بفهمه که من آدم گهایم. بعد هم بهم احساس رضایت دست بده که همه از من بدشون میآد و بدبینیم به نهایت برسه و منم برسم به تنهاییم.
ولی این کار رو نکردم. تا جایی که توانش رو داشتهم معقول ظاهر شدم. زندگی انگار گوشههام رو صاف کرده. دیگه جون چندانی برای نفرتپراکنی ندارم. وایمیستم یه گوشه و نهایتاً ممکنه بگم نیگا اینهام کسخلن. ولی حتّی بحث نمیکنم و ابراز نمیکنم.
از دلایلش اینه که بیش از هروقتی آگاهم به این که حقیقتی بیشتر از اون چه در دست دیگرانه؛ در دست من نیست. پس چرا باید به دنبال اثبات چیزی باشم. خودم رو هم بارها غلتان در گه دیدهم.
من نگاه میکنم. گذر زمان آدمشناسترم هم کرده. من میخونم. شاید دیگه وقتش باشه که اعتراف کنم در مقام بیننده از گوینده و در مقام خواننده از نویسنده بهترم. خوب تو نقشم جا افتادهم. امّا این رو حالا حالاها نخواهم گفت. اونوقت بعدش با چی میخوام که خودم رو گول بزنم و سر پا نگه دارم.
من دوست ندارم این حرفها رو بزنم. من فکر میکنم اونقدر بدبختی تو همه جا ریخته که نیازی نیست من حال کسی رو بد کنم. نمیدونم هم که چه میزان اخلاقیه کارم. امّا میتونم به یکی از بزرگترینها -و چه بسا که بزرگترین- ترسم تو زندگی اشاره کنم؛ قطع شدن ارتباطم با جهان اطرافم. به حدّ غایی ترسناک و جونبدهبرافرار.
تاریخ: دو روز قبل پست شدن نوشته.