خیلی وقته اینجا نیومدم. از خرداد و حتّی اردیبهشت تا الآن، ماههای سخت و عجیبی گذشتهن. کلیّت که همون انسانِ یهدندهم که خل میزنه. امّا چیزهای زیادی عوض شدهن. بهنظرم میآد اتّفاقهایی که افتادن درجهت رشدم بودن. یا اگه اسمش رو رشد نذاریم، در جهتِ جامعهپذیر شدن و قابل تحمل کردن زندگی.
دیشب که میخواستم اینجا پست بذارم دقیق میدونستم میخوام چی بگم امّا همیشه وقتی کاری رو لفت میدم از دستم درمیره. این چندماهی که گذشت بهطرز قابلتوجّهی شبهایی داشت که بالش رو بغل کردم و زار زدم. نمیخوام و نمیتونم که همهی دلایلش رو توضیح بدم. امّا از اونطرف سرشار از روزهایی بود که قلبم داشت از ذوق کنده میشد. دقیقاً منظورم کنده شدنه. شوقی بود که قبلاَ تو زندگیم خیلی تجربهش نکرده بودم. آدمهای بینظیری دیدم. راستش هنوز با یادآوردنش یهبار ریست میشم. باورم نمیشه که اینهمه آدم که شبیهشون هم قبلاَ تو زندگیم نداشتم حالا اینطوری هجوم آوردن. تو تندترین دور ممکن زندگی کردم. توضیحش برام سخته. فشاری رو متحمّل شدم که شبیه اون رو هم ندیده بودم. اوایل تابستون افسردگیای بود که الآن برخلاف گذشته میدونم دلیلش چی بود و بعدش فشاری که آوار شد. صبح میرفتم دبیرستان، جایی که هنوز نمیشناختمش و برام غریب بود [ درجریانها میدونن که من چقدرر سخت با مکانها و آدمهای جدید اخت میشم] مدرسه دور بود و مسیرم با تاکسی و مترو و پیادهروی طی میشد. پیادهرویش یکساعت و نیمی در روز میشد و باز هم درجریانها میدونن که بدن من چقدر ضعیفه. انقدر که روز اوّل بعد هفت-هشت دقیقه حالم بد شد. بعدش گنگیِ انتخاب رشته بود و من جایی نشسته بودم که مسلماُ مال من نبود. از همهی کسانی که میشناختم جدا افتاده بودم. یه آدم کنه که دوستش نداشتم هم بهم چسبیده بود و من بهش نگفتم که ازم دور شه. بساطی بود. یک مشکل روحی دیگهم این وسط بود که توضیحش نمیدم. اونوقت از مدرسه تو اون گرمای وحشتناک میرفتم سرِکار. بله، برای اوّلینبار تو زندگیم رفتم کار کردم این تابستون. ساعت هشت میرسیدم خونه و میدیدم که زبان نخوندهم، ساز تمرین نکردم، و بقیّهی چیزها. برای من، آدمی که تو عمرش گشادی پیشه کرده خیلی عجیب بود. اینوسط فشارهای خانوادگی رو اضافه کنید که سوهانِ روح بود.
این تابستون بود. تو سال تحصیلی خب کار نمیکردم و فشار درس و از طرفی فشار مزخرف خانوادگی بدتر شد. امّا من بسیار از پاییزی که گذشت لذّت بردم. حتّی اگه میشد دوباره برش میگردوندم. نمیدونم چهطور توضیح بدم. ولی شبیه این حسّی که میگم رو تو یه سری کتابهایی که خوندهم «شور جوانی» میگن که تعبیر مزخرفیه. شاید هم نیست. فقط زیباییهایی رو کشف کردم که هرگز ندیده بودم.
حاصل اینها این شده که زاویهی دیدم نسبت به خودم و به تبع اون به دنیای اطراف با مثلاْ سال گذشته متفاوته. در توانِ من نیست که تمامش رو شرح بدم. به یکسری چیزهایی که دربارهی خودم فهمیدم اکتفا میکنم.
اوّلی دربارهی رابطهم با آدمهاست. من به این نتیجه رسیدهم که آدمِ تنهایی نیستم. امّا نیازمند تنهایی تو بخشهایی از زمانم. تابستون یه مدّت از ارتباطات کمم عصبانی شدم و سعی کردم زیادش کنم. حاصلش این شد که چند روز صبح تا شب با آدمهای مختلف چت کردم و قرار گذاشتم. نتیجهش خستگی مفرط بود. ارتباطات اجتماعی خارج از دایره آدمهای امنم من رو فرسوده میکنه. و من چقدر احمق بودهم که سالها این رو نفهمیدم و موجب آزار خودم شدم. نکتهی مهمّ بعدی اینه که من خودم رو مردمگریز میدونستم. ولی کاملاْ هم اینطور نیست. اونچیزی که حال من رو بد میکنه و همونطور که جای دیگهای نوشتم «منقبض»م میکنه اجتماع آدمهاست. من رو توی جمع دهنفرهای از آدمهای خوبی که جز آدمهای امنم نیستن بگذارید. دیدن لال شدن و اضطرابم از جمع اصلاْ مشکل نخواهد بود. امّا اگه من رو با یک یا دو نفر از اون آدمها تنها بذارید احتمالاْ وقتی برمیگردید باهاشون دوست شدهم. نه لزوماْ دوستی عمیق که تو همین چندماه فهمیدم فقط با آدمهای محدودی میتونم دوستی عمیق داشته باشم. دوستیِ روتین و عادّی. در حال حاضر دوتا جمع رو میشناسم که توشون میتونم ولو باشم و راحت حرف بزنم. دلیلش هم اینه که آدمهای امن زیادی تو اون دوتا جمع هستن. دیگه اینکه بیشتر از گذشته به دوستیهای کم و عمیق ایمان آوردم. البتّه در عمل تعداد اون آدمها بیشتر شد و با افتخار، میتونم بگم نسبت به سال گذشته آدم رفیقبازتریم.
دوّمی دربارهی روابط عاشقانه-فراتر از دوستی عادّیه. تو همین مدّت یه کراش دوسال و نیمهم ناگهانی تموم شد. بعدش چندروز غرغر کردم از درد بیکراشی و ظرف چند روز بعدی پیدا شد.:)) بعد که نیک درین معنی اندیشیدم دیدم که از هفت هشتسالگی وضعیت همین بوده. هیچ دورهای نبوده که کسی رو دوست نداشته باشم. تو هفت سالگی قرار ازدواجم رو هم گذاشته بودم.:))) دارم فکر میکنم که شاید این دیگه بخشی از سبکزندگیم شده. نمیدونم خوبه یا بد. چون چیزی که واضحه اینه که از اون شخص کراش تاثیر خیلی زیادی میذاره روی من. خیلی زیاد. یعنی کراشهای مختلف دورههای مختلف تو زندگی من ایجاد کردهن.:)) در نتیجه نمیدونم نگران این قضیه باشم یا که نه.
دیدید میگن وقتی با کسی وارد رابطه میشید درگذر زمان خودتون رو در اون رابطه میشناسید؟ ادبیات پایدارترین معشوق من تا الآن بوده. و بله، هرچقدر که بیشتر توش غرق میشم بیشتر خودم رو میشناسم. توضیحش دشواره.
دیگه اینکه فهمیدهم غالب آدمهایی که من رو میبینن و از دور میشناسن فکر بنیادین اشتباهی دربارهم دارن، اینکه رکم و اعتماد به نفس زیادی دارم. همین باعث شده مدّتها خودم هم همین فکر رو کنم. بله اینقدر احمقم. خوشحالم که فهمیدم بهخصوص تو اون اعتماد به نفسه چقدر خانه از پای بست ویرانست.در دست اقدامن که بهتر بشن.
چیز خیلی بامززهای که فهمیدم دربارهی رابطهم با مسئولیتپذیری و حساسیتهام دربارهشه. این وقتی خیلی بدیهی شد که با آدمها قرار گذاشتم و دیدم که چقدر دیر میرسن. و عصبانیت وسواسگونهم سراغم اومد. اونطرف ماجرا هم همینه، اگه پنج دقیقه به قراری با یهنفر دیر برسم حالم بد میشه و اون اشتباه بهنظرم جبرانناپذیر میآد. نتیجه اینکه تصمیم گرفتم با آدمی که مثلاْ همیشه بیست دقیقه دیر به قرارهاش میرسه اصلاْ دوستی نکنم. گروه خونیمون به هم نمیخوره. دربارهی چیزهای دیگهی مسئولیتپذیری هم به این نوع. قول برای انجام دادن یه کاری تو زمان مشخّص مثلاْ. جالبه که حدس هم نمیزدم اینطوری باشم!
چیزهای ریز زیاد دیگهای هم هستن. مثلاْ اینکه نشستهم فکر کردم و فهمیدم که از چهجور آدمهایی در چه حد خوشم میآد. اینکه اگه آدمی این چندتا صفت رو داشتهباشه میتونم روش کراش داشته باشم. یا فلان ویژگی باعث میشه هرگز با کسی کنار نیام. یا فهمیدن چیزهایی تو این مایهها که وقتی خیلی غمگینم دلم میخواد چیکار کنم و اینها. که فکر کنم خوندنش براتون حوصلهسربر باشه.
مهمترین مسئلهای که میخواستم دربارهش حرف بزنم بروز دادن خوده. من از همون وقتی که هشت سالم بود بچهای نبودم که خانواده و مدرسه میخواست. من برای اکثر آدمها عجیب بودم. فکر کنم هنوز هم باشم. و نتیجهش این بود که خودم رو سرکوب کردم. اوّل خواستم اتّفاقات و واکنشهام تو ذهنم بیفتن و بعد از یه مدّتی به صورت ناخودآگاه ذهنم رو هم سرکوب کردم. تلخه که من سالها خودم رو بروز ندادم. اینبار انگشت اتّهام رو مستقیماْ سمت اطرافیانم نشونه میگیرم. چون یه بچّهی ده ساله قدرت این رو نداره که وقتی بهش میگید عجیبغریب و غیرعادّی سرش رو بگیره بالا و بهتون بگه که:« آره. همینه که هست.». فقط یاد میگیره جلوی شما و از وقتی به بعد جلوی خودش، خودش رو سانسور کنه و این ظلمه. بگذریم. ماه پیش شونزده سالم تموم شد. فکر میکنم دیگه بتونم از پس این ماجرا بربیام. الآن میفهمم که ماجرا شبیه بیماری بوده. یعنی من زندگیم سرراستتر و بهتر جلو میرفت اگه همون وقتی که دبستان بودم آدمهای اطرافم، یا خودشون یا با کمک گرفتن از مشاور سعی میکردن قضیه رو حل کنن. یکی از چیزهایی که این قضیه مشکلسازش کرده نوشتنه. من از یازده-دوازدهسالگی وبلاگ داشتهم. تقریباْ هم هیچوقت درست و مستمر توش ننوشتهم. الآن میدونم که حتّی این توقّع من از خودم که وبلاگ بنویسم هم خیلی اشتباه بود. چرا؟ چون من تو دفتر هم نمیتونستم بنویسم. دیدن اونچه مینویسم مضطربم میکرد. هم نمیتونستم خودم رو بروز بدم و هم کمالگرا بودم. خیلی کمالگرا. حالا از آدمی که خودش پیش خودش نمیتونه راحت باشه چهطور میشه انتظار داشت که تو یه مکان عمومی بنویسه؟ منتها من خودم رو نمیشناختم. چهار سال زدم تو سر و کلّهی این وبلاگ و اون وبلاگ و هی از خودم پرسیدم پس من چمه. مسئله اینه که به کل روند اشتباهی رو طی کرده بودم.
آخیش! به آخر حرفهام نزدیک میشیم. من دارم سعی میکنم اون مشکل بروز دادن خود رو حل کنم. دیگه مطمئنم که تمرین نوشتن قبل از اینکه یاد بگیری خودت رو بروز بدی فایدهای نداره. یهجایی با دهتا ممبر دارم تمرین بروز دادن خودم رو میکنم. اگه تو اون موفّق شدم بعد میآم یه جای عمومی و حرف میزنم. نمیخوام دوباره دچار یه روند مریض شم. ضمناْ میبینم که همین طی نکردن راههای درست باعث شده من از برنامهی نوشتنم بسیار عقب باشم. نمیخوام بذارم باز هم عقب بیفته. اینجا رو هم سعی میکنم آپدیت نگه دارم. فعلاْ میخوام یه سالی اصلاْ به قضیه به عنوان تمرین نوشتن نگاه نکنم. در نتیجه منتظر یه سلسله نوشتهی بد باشین. فکر میکردم بیشتر از این حرف دارم ولی تا همینجاش هم زیاد شده. همین، قربان شما.:))