آدم‌بس

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

گمانم اگر جادوگری با مغز ناسالم فعلی بودم، برای جانورنمایی* ققنوس* را انتخاب می‌کردم.  آن‌وقت هر چند وقت یک‌بار می‌مردم و هر بار از میان خاکستر، افلیج‌تر به دنیا می‌آمدم. چنان که حالا، بی‌پیکر ققنوس هرچند وقت یک بار به خودم می‌پیچم و سعی می‌کنم دوباره بیرون بیایم و هر بار، تکه‌ای از خودم را در تغییر جا می‌گذارم.

همه‌چیز می‌چرخد. صبح‌ها بلند می‌شوم، لباس زشت مدرسه را می‌پوشم و در طول روز، سعی می‌کنم بیست و هفت نفر دیگر کلاس را با نگرانیِ نیم نمرهِ فیزیک‌شان تحمل کنم و با معلمی که خوش‌بختیِ زندگی نیم‌قرن آینده زندگی مرا در گروِ یادگیریِ پلیمرازیسیون تراکمی می‌داند، راه بیایم، سر کلاس دست‌هایم را زیر چانه‌ام نگذارم و به انبوه کتاب‌های خوانده‌نشده کنار تختم فکر نکنم. زنگ تفریح کنار دوستان درون‌سلولی و برون‌سلولی‌ام می‌نشینم، حرف می‌زنیم و می‌خندیم. تا عصر این چرخه را طی می‌کنم و ظهر از جلوی مدرسه سمت سرویس می‌روم. پایم طبق معمول در چاله‌ی چمن‌های وسط بلوار گیر می‌کند و با اقتدار راهم را ادامه می‌دهم، هیچ شتری تلپ در چاله وسط چمن‌ها نیفتاده.

عصر. آرامش. نامجو در گوشم می‌خواند، حافظ و سعدی غزل زمزمه می‌کنند، دولت‌آبادی و اخوان و شاملو و سایه، از دیوار اتاق با لبخند نگاهم می‌کنند و کیفِ حاوی رازِ پلیمرازیسیونِ تراکمی همچنان یک‌وری شده در هالِ خانه به سر می‌برد. یک ساعت بعد اما، خبرها را چک می‌کنم. فلانی مرد، فلان‌جا آتش گرفت، فلان زندانی هم‌چنان اعتصاب غذا می‌کند، فلان دیوانه ابر رئیس جمهور شده و... . نامجو متوقف می‌شود. دولت‌آبادی و شاملو و اخوان و سایه سرشان را پایین می‌اندازند. و حافظ به جای خواندن ادامه‌ی غزل عاشقانه‌اش زمزمه می‌کند:« حافظا ترک جهان گفتن طریق خوش‌دلی‌ست/ تا نپنداری که احوال جهان‌داران خوش است»

شب. فکرها به من چشم غره می‌روند:« درازکش شده‌ای روی تخت؟ پلاسکو آتش گرفت بدبخت. این‌همه جان عزیز از دست و این‌همه سرمایه بر باد رفت. آن‌وقت تو درازکش شده‌ای روی تخت و پیژامه قدرتِ نداشته‌ات را تا گردنت کشیده‌ای بالا و در جای گرم و نرمت فحش می‌دهی که مردم چرا ازدحام کردند، شهرداری چرا پیش‌گیری نکرد، بودجه سازمان‌های به درد نخور چرا صرف آتش نشانی نشد، خبرنگار صدا و سیما چرا بی‌شعور است. خب تو چه کردی؟ فردا اگر بیفتی و بمیری که به چپش ست؟ غر زدنت که را نجات می‌دهد؟ فکر می‌کنی کار سختی کرده‌ای که یک گوشه هشتگ و غر می‌زنی؟ نکند مردی می‌خواهی بگویی جای مفید بودن پلیمرازیسیون تراکمی را یاد گرفتم؟

صبح. ظهر. عصر. شب. تکرار می‌شوند. می‌گردند. هر روز همان قبلی‌ست. من تکرار می‌شوم. در مرداب تکرار شدنم می‌گندم. روز به روز حوصله‌ام را از خودم بیش‌تر سر می‌برم. تکرار تکرار. دلم می‌خواهد فریاد بزنم که هی! می‌شود یکی مرا از این بازی تکراری بیرون بکشد؟ می‌شود به جای من موجودی جالب‌تر را در کالبد تکراری‌ام جاسازی کنید؟ کمی هیجان‌انگیز تر؟ در خاکسترها چرخ می‌زنم. باید ققنوس پرکاری شوم، دوباره به دنیا بیایم. دوباره سر از خاکستر بیرون بکشم. هر سال . هر ماه.

*: جانورنمایی، بر طبق کتاب‌های فانتزی امکانِ بدل شدن به حیوانی دیگر است.

**: ققنوس: بر طبق افسانه‌ها، پرنده‌ای که بعد از یک چرخه زمانی، در آتش خودش می‌سوزد و از خاکسترش تخمی پدید می‌آید که با شکستن تخم، ققنوس جدیدی سر از خاکستر بر می‌آورد.
+ اگر توانستید برای چندین ماه در اینستاگرام پستی نگه دارید، اگر وبلاگ چندین ساله دارید و مرتب پاکش نمی‌کنید، اگر قادر به تحمل کردن خودتان هستید، ای کاش برایم بنویسید چه‌طور.

  • سارای زنجیربریده