آدم‌بس

از سری«تو مایه‌های سیّال ذهن» یا: اسپم‌های شبانه

چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۳۶ ق.ظ

یه نوع کرم هست تحت عنوان کرم ریشه‌خوار. ازوناست که پدرمادر گیاه‌ها رو درمی‌آرن. سرآغاز زندگی‌ش به این شکله که همه‌ی سه سال اوّل زندگی‌ش رو تو خاکه. سال سوّم که تموم می‌شه از تو خاک درمی‌آد و این‌بار سایر کرم‌ها و حشرات رو به صورت علنی به دینش دعوت می‌کنه چون سه سال اوّل دعوت پنهان و مختص به اصحاب بوده.

نمی‌خواستم این‌طور تموم کنم. من هم که گندم دراومده ان‌قدر بعد از بعثت خودم ذهنم فقط معنوی-جنسی کار می‌کنه. مثل باقی پیغمبرها. خلاصه. این کرم ریشه‌خوار آخر سال سوّم می‌آد بیرون از خاک و تو این روند به موجود کریهی بدل شده. می‌تونین سرچ کنین مثلاً ببینین. اون‌جاست که می‌افته به جون درخت‌ها و گیاه‌ها. شاید فکر کنید آخر بند بالا یه شوخی لوس بود که خودم هم همین رو فکر می‌کردم امّا الآن یادم اومد که محلّی‌ها به این کرم، زمانی که می‌آد بیرون می‌گن سوسک قرآن‌خون. جدّی. واقعاً می‌گن. حکمتم رو تو رو حضرت عبّاس.

ازین قبیل روندها خوشم نمی‌آد. که خیلی سوسکی‌طور یه جونور جمع‌نشوای که تا الآن نشونی ازش ندیدی ظهور می‌کنه و ایده‌ای نداری باهاش چه کنی. صحنه‌ی تکراری کابوس‌هام جای پرعلفیه که دارم توش راه می‌رم. اوایلش از برخورد ساق‌ پاهام با علف‌های بلند لذّت می‌برم ولی تو نقطه‌ی اوج کابوس نگاه می‌کنم به پایین و می‌بینم مار توی پاچه‌ی شلوارم پرورش داده‌م. وقتی می‌بینمشون سفت می‌شن دور پاهام و این اون‌قدر با از خواب پریدنم فاصله نداره.

من واقعاً حواسم رو جمع می‌کنم که اتّفاقی در ناخودآگاهم نیفتاده باشه که بعد یه مدّت غافلگیرم کنه. مدام ذهنم رو وارسی می‌کنم. از آخرین باری که سر کسی داد زده‌م بیش از دو سال می‌گذره و خب حتّی اون باری که ازش صحبت می‌کنم هم دادی نبود. بالا رفتن تن صدا بود. من ازین می‌ترسم. می‌ترسم در حال جمع کردن نفرت و خشم تو خودم باشم و جایی بزنه بیرون که نباید. ولی هرچه‌قدر با خودم معاشرت می‌کنم نفرتی اون ته‌مه‌ها نمی‌بینم. از هیچ‌کس. پذیرش و ترحّم می‌بینم و بیش از هرچیز میل به کناره‌گیری. گوشه‌گیری، پناه بردن به «عزلت شریف». که خب مرسی واقعاً چون این همون چیزیه از ازدیادش می‌ترسم. این‌طور درباره‌ش صحبت کنم که مثلاً شما می‌دونید برید زیر رعدوبرق خشک می‌شید. خب نمی‌رید اون زیر. ولی یحتمل نفرتی هم از رعدوبرق ندارید. من با آدم‌ها این‌طورم و از همین می‌ترسم. ازین حجم بزرگ دوست داشتن بدون نفرت. من کی ان‌قدر بزرگوار شده‌م؟ دلهره‌م از بالا زدن نفرتیه که شاید نمی‌بینمش.

حتّی دیگه نمی‌تونم نفرت داشتن از بقیه رو درک کنم. معاشرت با خودم این رو هم نشونم داده که چه‌قدر ارزیابی آدم‌ها دشواره. اون هم دیگرانی به غیر از خودت که پشت صدتا لایه قایم شده‌ن. حتّی وقتی به ارزیابی منفی درباره‌ی کسی می‌رسم نفرتی ندارم. دوست دارم دور شم. بیش‌تر. بیش‌تر. هم دور شم و هم بشناسمشون. آدم‌ها از جهاتی برای من مشابه زبون‌هان. هرگز نمی‌تونی نظام کلّی رو ببینی و از روی رفتار وکارکردی که نشون می‌ده به شناختنش نزدیک می‌شی. ازون جالب‌تر این‌که نمی‌تونی از بیرون نگاهش کنی. چون داری با زبان حرف می‌زنی و فکر می‌کنی و اون‌طرف ماجرا هم، تو انسانی.  شیفته و کنجکاو هردوی این‌هام. اگه دقّت کنید می‌بینید که گه‌خوری میان‌رشته‌ای هم می‌کنم براتون. الّله الّله ازین حجم استعداد.

جدا ازون، من به این روش انتقال پیام هم فکر کرده‌م. این که گوز و شقیقه رو به هم مرتبط می‌کنی و سپس چیزی که به گوز مرتبط بوده رو به شقیقه وصل می‌کنی. این که انسان امروز در قرن ۲۱ ازین روش برای انتقال پیامش استفاده کنه واقعاً دردناکه. آدم فکر می‌کنه پرونده‌ی این شیوه‌ی استدلال در قرن هفت بسته شده. همون جا که شعرا می‌گفتن گل رو زیاد آب بدی می‌میره پس من خیلی نازت رو نمی‌خرم. ولی نه. من و جمهوری اسلامی هنوز ازین شیوه استفاده می‌کنیم. جمهوری اسلامی اون‌جا که می‌گه شکلات رو از پوستش درآری مگس می‌نشینه روش، پس خواهرم حجابت. من هم که معرّف حضورتون ه‍ستم. خودم اگه دیگری‌ای رو ببینم که ازین نوع استدلال استفاده می‌کنه دو بار آروک با سه انگشت می‌زنم به لپّش و می‌گم:«کی این‌طوری اثبات کردن رو یادت داد شیطون‌بلا؟» و بهش لب‌خند می‌زنم. این‌بار این خطیرْ امر رو به شما واگذار می‌کنم.

چه‌قدر امشب خوشگله. یکی دو ساعت پیش یه نیم‌چه بارونی زد که زمین هنوز ازش خیسه. ماه هم پشت ابره و صدای تقریباً یک‌نواخت ماشین‌ها و موتورها می‌آد. خیلی صحنه‌ی زیبا و یک‌نواختیه برای تماشا. من خریدار زیبایی‌ه‍ای کسل‌کننده‌م. مثل دیدن مداوم شب. یا مواجهه با آدمی که خیلی دوستش داری و هم‌زمان می‌دونی این جمله رو چه‌طوری تموم می‌کنه و کجا چه واکنشی نشون می‌ده. بچّه بودم می‌خواستم با آتیش دوست شم. یه‌بار از معدود بزرگ‌ترهای عاقلم دستم رو از آتیش کشید بیرون و تو هفت هشت سالگی رسیدم به این حقیقت که آتیش جیزّه. بعدتر که خواستم با شب دوست شم محافظه‌کار شده بودم. تابستون که بیاد هر هفته یکی دوشب بیدار می‌مونم که تماشاش کنم. زیر آفتاب که هیچ‌چیز تازه نبود بریم ببینیم شب چه‌طوره.

  • ۹۷/۰۳/۰۹
  • سارای زنجیربریده

نظرات (۳)

http://www.bible.pearmobile.com/chapters.php?id=10660&pid=23&tid=1&bid=30
پاسخ:
انگار همه‌چیز در گذر زمان عوض می‌شه و آدمی‌زاد نه. ترسناکه که این متن مال اون‌موقع‌ست.
  • محمد ابراهیمی
  • به این جنبه که چقدر از وجود مارو نفرت گرفته . در واقعا با یه دودوتا چارتا به یه الگوریتم خیلی پیچیده رسیدم‌که خودمو پیش بینی :))) و این چقدر شخصیت ما می تونه این جوری قشنگ تر بشه . واقعا تا حالا به این موضوع فکر‌نکرده بودم.
    پاسخ:
    :D
  • محمد ابراهیمی
  • دلم نیومد که نگم بعد خوندن این‌پست به یه جنبه ی جدید از زندگی‌پی‌بردم ، یا به عبارتی نیمچه متحول شدم ! :)) 
    و اینکه به نظر می رسه از اون‌حس حال دو سه هفته پیشی که تو پستات گفتی اومدی بیرون ، تبریک و درود بر تو XD
    پاسخ:
    به چه جنبه‌ای پی بردی واقعاً؟:)))
    آره. خیلی به‌تر شد اوضاع:)

    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی