و حتّی این نکته که قند مکرّر چیه.
دیروز غروب با ک خداحافظی کردم گفتم من میرم سمت تئاتر شهر. سپس چهار پنج بار زنگ زدم به مامانم و خب، خوشبختانه تو شونزده سالگی تونستم به این عظیمْ نتیجه برسم که یادآوری نسبت خانوادگیم با مامانم موقع زنگ خوردن باعث نمیشه گوشی رو برداره. خدا رو شکر که چادریم. -ربطی نداشت؟-
هدفون تپوندم تو گوشم که «امشب شب مهتابه» گوش بدم. اجرای مرضیهش. و منتظر بودم برسه به لحظهی ۳:۵۸. که یهو جماعت شروع میکنن کف زدن و بعدش انگار فاز دیگهای از آهنگ شروع میشه و مرضیه میخونه« ماه غلامِ رخ زیبای توست» که در آخر هم برسه به اون پایان بینظیرش.
ولی مامان زنگ زد. پاهام درد میکرد. گفتم بچّهست آخه این؟ من چی بگیرم براش؟ پاهام درد میکنن. مامانم گفت:« آروم باش دخترم. آخه همهی ما زیر سایهی آیتالله خامنهای زندگی میکنیم.» بعد پرسید:« ربطی نداشت؟» گفتم این شگرد دیگه تکراریه و سکوت کرد.
شوخی لوسهش رو انداخت جلو. گفت :«خواب دوست داره. خواب بخر براش.» گفتم :«خودم هم. آخه پاهام درد میکنن.»
بعد هشت نه دقیقه گفت:« خب برو ادکلن بخر اصلاً. من نمیدونم دیگه.»
خداحافظی کردیم و دوباره هدفون گذاشتم تو گوشم. و به چیزهای همیشگی فکر کردم. به خودم گفتم که سارا جون. دیگه راستراستی وقتشه که مسخرهبازیهای کهنت رو بذاری کنار و یه سری مسخرهبازی جدید شروع کنی. آهنگ قطع شد و صدای زنگ اومد. نمیخواستم جواب بدم. گوشی رو سایلنت کردم.
اعصابم از خانومْ مرضیه و وقفههای نابههنگام وسط اجراش ریخته بود بهم. رفتم سراغ پوران. «عقرب زلف سرکجت».
ادکلنفروشیای پیدا نمیشد. کیفم سنگین بود و دلم میخواست بشینم وسط خیابون. احساس میکردم اینور اونور خیابون گربههای درازکشیده میبینم. با پاهای بلند.
از تئاتر شهر رد شدم. میتونستم برم خونه و اون اطراف بگردم ولی راستش اون ایستگاه مترو مضطربم میکنه. وقتی که وارد میشی فقط یه عالم تابلوی خروجی میبینی. خود مترو ناپیدا. آخه مؤمن پاییزه مگه که همه باید برن. چرا هیچکی نمیآد؟
دیگه فقط پای گربه میدیدم. پای گربه با پشمهایی در رنگهای مختلف. و البته بوی ادکلن مردونه. من به ریشریش لب فرش فروشی هم رسیدم و ادکلن فروشی نه.
امّا بارها براتون گفتهم باید به خدا توکّل کنیم. ادکلنفروشی دیدم و پریدم تو. گفتم درمان درد تنهایی دارید؟ گفت نه. گفتم پس ادکلن مردونه با بوی خنک بدین. کوچیک باشه که گرون نشه. بعد هم چندین دقیقه گزینهها رو بو کشیدم. دیگه از خستگی تو حالت سرنگونی بودم.
هیچکدوم خیلی جالب نبود. یکی رو انتخاب کردم گفتم همین. خواستم حساب کنم. یه نگاهی کرد بهم و گفت:«بالأخره دوستپسر داشتن این مشکلات هم داره.» گفتم نه، برای برادرمه. خندید و گفت:«اِ؟ پس برادرانهست؟» فکر کردم اگه بخوام رو موضعم پای بفشارم میگه« از من دیگه پنهونکاری نکن شیطون.» و لپهام رو میکشه. پس حساب کردم و اومدم بیرون.
تو خیابون زدم مرضیه پلی شه و با دقّت بیلبیلکش رو کشیدم رو ۳:۵۸. رفتم سمت انقلاب و یکی یکی از جلوی ادکلنفروشیها رد شدم. با خودم فکر کردم که اوه پسر. فکرش رو میکردی یه روز وسط راستهی ادکلنفروشهای تهران باشی؟ و چشمهام سیاهی میرفت. احساس میکردم جدا از پای گربهها -که دیگه بیبو بودن- اونور خیابون گوساله میبینم. با خودم گفتم که ای بابا. این سرنوشت توئه زن. قوی باش و دلیر. مگه ندیدی حاتم طایی چهطور زد به قلب یه لشکر چندهزار نفره؟ اون هم در شرایطی که هیچ امیدی بهش نبود؟ و فکر کردم که ربطی نداشت؟ اگه نداشت که بگو من همینجا خدافظی کنم.
- ۹۷/۰۲/۰۷