کاسهی چه کنم.
حالا باید چی کار کنم که یکی دو هفتهست به طرز عجیبی از یه جمع عزیز و مهم رسماً طرد و ایگنور شدهم بی اینکه دلیلش رو بهم بگن؟
بهتر نیست ارتباط عمیق عاطفیم رو با برادرم کم کنم که بعد مهاجرتش به گای سگ نرم؟
پیشنهاد مدرسه مبنی برینکه نیا سر هرکلاسی که میخوای و ادبیات بخون رو بپذیرم یا نه؟ اگه فیزیک ریاضی دبیرستانم رو خوب یاد نگیرم چیز نیست؟
ازین عجیبترین رابطهای که دیدهم و شنیدهم بیام بیرون یا نه؟ اونطور که رفیقم هم به درستی اشاره میکنه ماجرا در حدّ یه سریال قوی داستان تودرتو داره و من میخوام بمونم و بازی کنم؟
کار درستی بود که اون قرص گه رو قطع کردم؟ اگه قرص دیگهای رو وضعیت پریودم جواب نده چی؟
تا کجا حاضرم از خودم مایه بذارم و برای حال چندتا آدم هزینه بدم؟ مرزها کجا ن؟ رسماً حاضرم تا تهش برم امّا ما که میدونیم بعداً پشیمون میشم. وقتش نیست اولویتهام دقیق مشخّص باشن؟
پسر. با اون مشکل اصلیه چی کار میخوام بکنم؟
من و «سرمایهداری» میتونیم پایاننامهش رو تا سه چهار هفتهی دیگه تموم کنیم؟ بعداً نظرم چی خواهد بود که بدون اینکه حتّی چنان دوستیای با کسی داشته باشم هفتونیم صبح با بربری رفتهم خونهش و چندماه وقت و انرژیای گذاشتهم براش که بیخیال، آدمها معمولاً برای صمیمیترین رفیقشون هم نمیذارن؟ خیلی بیعقلی کردهم؟
نکنه فهمیده باشه؟
انوری بخونم اوّل یا سنایی یا نثر بخونم یا کپهی مرگم رو بذارم؟
نمیخوام جای ادبیات خوندن چیزی بخونم که مهاجرت رو آسون کنه؟
همونقدر که «میم» میگه و تا پاسی از شب تو توییترش اظهار میکنه به اعصاب آدمها میرینم و ناسازگارم؟ ممکنه تقصیر من باشه؟
مجدّداً اشاره کنیم: با معضل اصلیه چی کار کنم؟
کم نمیذارم تو «مبارزه»؟ مرزش کجاست؟
برای کارگاه برم خودم رو تو تیم نویسندههاش جا بدم؟ از پسش بر میآم؟ میتونم تعامل کنم؟
ممکنه با ادامهی وضعیت این خوابها مرز واقعیت و رؤیا رو گم کنم؟
خیلی کمتر از اونچه که باید درس نمیخونم؟
خواهم تونست با تایید نشدن از طرف آدمهایی که برام عزیز و محترمن کنار بیام؟ با این اوصاف طردشدگی چهطور؟
کار درستی میکنم که نمیرم سمت آدمی که روش کراش دارم و منجر به رابطه باهاش نمیشم؟ بعداً احساس نخواهم کرد که زندگی کردنم رو سانسور کردهم؟
برم باشگاه یا با همین اوصاف بدن ضعیف و در نتیجهش کاهش چهارپنج کیلو وزن بسازم؟
چی کار کنم که ذهنم مثل باقی آدمها قادر به تمرکز باشه؟
با اینکه وقتی هیجانزدهم فقط با سهچهار ساعت پیادهروی آروم و بیانرژی میشم باید کاری کنم؟ یا اخلاقمه و بذارم باشه؟
فردا صبح چهطور با اون حجم معذّب شدن کنار خواهم اومد؟
دل و حوصلهش رو خواهم داشت ازون دورهی سیاه یه ماه پیش مفصّل و اونجور که راضیم کنه بنویسم؟
چرا نوشتنم کم شده؟ آیا من اونطور که در ذهن خودمه بیاستعداد و کمهوشم؟
بهتر نیست همهی دوستهاییم رو که بیش از دو سال اختلاف سنّی داریم رو از زندگیم حذف کنم؟
باید ارتباطی رو که طرف به من وابستهست امّا به من تو اون معاشرت خوش نمیگذره رو ادامه بدم یا نه؟
خطّ قرمزهام کجان؟ نکنه اونطور شه که میترسم؟
چرا امشب اخوان نخوندم و تا این موقع شب بیدارم؟
خدایا خداوندگارا. امسال بنا نبود سال پوستاندازی باشه. میخواستم همون روند پارسال رو بگیرم برم جلو ولی نه. یه پروژهی جدیده. از پسش برمیآم؟ نمیدونم. بیش از قبل سخته. امسال پروژه در درون من نیست، تو ارتباط و جامعهپذیریمه و آخ از روابط انسانی.
پس بریم ببینیم چی میشه. چی تو سرم میگذره که مدام آرزوی تجربهی جدید میکنم. خدای مهربون کسشعرهای جهان. خودت یه فکری کن.
- ۹۷/۰۵/۲۷