اونچه که همیشه برای من لذّتبخشه نه زندگی کردن، که زنده بودنه. فرصت دیدن جهان از چشم یه موجود زنده به چشم من خارقالعادهست. اینکه یک انسانم و پنج تا حس دارم و میتونم دستم رو تکون بدم و تو بدنم همچین سیستم پیچیدهای کار میکنه هر روز و هر روز برام عجیبه.
میشه اسمش رو کنجکاوی فراگیر گذاشت. نیرویی که ملتمسانه از من میخواد به شناخت اطرافم نزدیکتر بشم. شناخت بیواسطه و بیسانسور از جهانی که باهاش در تعاملم راضیم میکنه. میدونم چیزی که نهایتاً به دست خواهم آورد تنها کلید نگاه به دنیا نیست امّا اعتقادی هم ندارم که یک کلید براش وجود داره. ناقص بودنِ فهم ما از فیل، در حالی که در تاریکی فقط پاش رو لمس کردهایم دلیلی بر نادرست بودن اون نیست. هرچند رسیدن به اون فهم از جهان هم، به زعم من یک پروژهی تمامعیاره.
سود و ضرر انسانها شناخت رو دچار اختلال میکنه. حقیقتها برای خاطر منفعت این و اون محو و گم میشن. میبینی شخصی که در تعامل باهاشی خودش رو ازت قایم میکنه و تو از دیدنش بازمیمونی. اینجا که ماییم، نپیچیدن ِ شخصیت تو هزارتا لایه آسیبپذیریش رو بالاتر میبره. ازین جهت، طبیعتاً نمیشه آدمها رو برای بروز ندادن اونچه تو ذهن دارن سرزش کرد.
رسانهها مدام در پی جهت دادنن. دنبال نمایش جهان با فیلتر خودشون. و ما از طرف رسانهها محاصره شدهایم. فکر میکنم حتّی گلچین کردن حقایق هم از اونها دروغ میسازه. رسانه چیزی رو که ترجیح میده باور داشته باشیم به ما تزریق میکنه و دررفتن به موقع ازش دشواره.
عمدهی مشکل و گریزون بودنم از شبکههای اجتماعی مشابه همینه. فعّالیّتیه که تو رو بخشی از یک رسانه میکنه. پیِ نفی وجود آدمهای مستقل درین فضاها نیستم. امّا آدمهایی رو دیدهام عاقل و قابل معاشرت در عالم واقع که تماشای به ابتذال کشیده شدهن و کپشنهای «دوستانِ جان» و «مرسی که هستید» و قلبهای آبی پیاپیشون خطاب به همه، اذیتم کرده.
میدونم تجربهگرایی بالأخره جایی زمینم میزنه. امّا پای لرزش نشستهم. همهچیز عوض میشه و فقط کلّیاتی در من ثابت خواهد موند. تلاشم رو برای افزایش انعطافپذیریم تو زندگیم انجام میدم و این هم هست که خب بالأخره هرچی شد یه کاریش میکنم.
و میدونم روزهای سیاه میآن. درد و یا سرخوردگی بهم حملهور میشن و تشخیص واقعیت و توهّم برام مشکل میشه. امّا رویکردم همونطور که گفتهام مشخّص کردهام. با اینکه سنّ خر پیر رو دارم امّا چندین ساله در بزنگاهها یه جمله از «یادگاران مرگ» به ذهنم میآد که فرد ویزلی میگفت و جملهبندی دقیقش هم یادم نیست:« پس همینجوری الّلهبختکی میریم جلو یه کاریش میکنیم دیگه؟ ایول. این برنامهی محبوب منه.»
تو آیینه که خودم رو نگاه میکنم یه قیافهی معمولیه؛ موهای صاف پر سیاه، دماغ بزرگتر از معمول و صورتی که جوش میزنه. با اینحال به نظرم میرسه که از زیباترین چهرههاییه که دیدهم. رسیدن به صلح درونی هیجانزدهم میکنه امّا هنوز راه هم درازه.
به نظرم دوباره و حتّی چندباره عاشق میشم. برای من احساس لیلیومجنونوار نداره ولی دوست داشتن و خواستن شدید یک آدم هیجانزدهم میکنه و سرم رو به دوران میآره. از همین راضیم.
همهچیز اینور اونور میشه و تغییر میکنه و من خواهم موند و دوست داشتن آدمها. راستش من هم آخرش نخواهم موند ولی این زیاد ذهنم رو درگیر نمیکنه. دورنمای ناواضح و ناشناختهایه و خب، از ناشناختهها کینه به دل ندارم.
بهتر اینه که دیگه اینجا ننویسم. نمیدونم که چرا امّا میدونم قادر به ارائه دادن اونچه دلخواهمه درینجا نیستم. چندماه اخیر بخشی از چیزهایی که برای رهاییم از خودسانسوری تو جای دیگهای مینوشتم رو مستقیماً اینجا کپی کردم که خب کاری نیست که باهاش حال کنم. شاید هم عقلم کم و گشادیم اضافه اومد و برگشتم همینجا. چاکرم.
- ۱ نظر
- ۰۲ تیر ۹۷ ، ۱۶:۳۴