غول ها همه آفتابگردانند.
ما دو غول بیابانی بودیم. دو غول بیابانی سرمایی و احمق که صبح گرسنه بیدار شدیم و تو شش و نیم صبح از گرسنگی دستهایم را گاز گرفتی تا بتوانی سیر شوی. بعد که گوشت دستهایم را مزه مزه کردی خوشت نیامد. تفش کردی و من تفالهها را دوباره روی دستهایم گذاشتم.
دنبال شکار هشتپای صحرایی رفتیم. گفتی باید هشت دسته کاکتوس را آغشته به خون کرد، آنوقت خون هشت پا با خون غول نمیسازد و میافتد و شکار میشود.اما خون باید از خونِ غولهای دست سبز باشد. من دستهای سبز داشتم و تو دستهای آبی .آبیِ آسمانی. پس من خونم را با خون آنها مخلوط کردم و دیر یا زود، غذا خوردیم.
موقع خوابیدن، من تو را با دستهای آبیت زیر شنها مدفون کردم که گرم بخوابی. اما از آنجا که غولهای دست سبز با جفت پا دراز کشیدن گرم میشوند، من روی ساحل دراز کشیدم. تو خوابیدی و من تا وقتی که خواب به چشمانم بیاید ، مدام شنها را کنار زدم صورت مربعی و پلکهای نامتقارنت را بینم.
چند ساعت بعد، از خواب پریدی. سردت بود. دوباره زیر شنها گذاشتمت و گرم نشدی. در دل کویر، نم نم باران گرفته بود. بغلم کردی تا گرم شویم. بغلم که کردی مدام چشمهایت در ذهنم میآمد، مثلث و پنج ضلعی، اما بنفش بنفش. با دستهای سرسخت.
صبح که شد دما قابل تحمل شده بود. نگاهت کردم و سردم شد. بغلت کردم. شش و نیم صبح بود. دستهایم را گاز گرفتی و بعد که از مزهاش خوشت نیامد تفش کردی. تفالهها را روی دستهایم گذاشتم. من یک غول بودم، سرمایی و احمق.
- ۹۵/۰۹/۱۳
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.