آدم‌بس

پرنده در قفس خویش، خواب می‌بیند*

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۳ ب.ظ

سرم از شش جایِ مختلف ترک خورده و بویِ خون، در بوی کلر پیچیده است. کف زمین پخش شده‌ام. با خودم زمزمه می‌کنم که چیزی در این‌جا درست نیست. نمی‌تواند واقعی باشد. اما هر قدر که فکر می‌کنم نمی‌فهمم چرا. تکه‌ای خونین از جمجمه در دستم است. آبی که از موهای سرم می‌چکد، خون کف دستم را رقیق می‌کند.

هنوز از دور می‌بینمش. صدایش می‌زنم و در دل، التماسش می‌کنم که دورتر از آنچه هست نرود. دست‌هایم را به زمین تکیه می‌دهم و خودم را جلو می‌کشم. احساس می‌کنم تکه‌ای از جمجمه روی سرم نیست. دستم را به سرم می‌زنم و درد در من اوج می‌گیرد. خالی‌ست. اطراف را به دنبال تکه‌ی گم‌شده نگاه می‌کنم. ناامید که می‌شوم، سرعتم را افزایش می‌دهم.

آب شفاف شفاف است و بازتاب او را در آن طرف استخر می‌بینم. چرا این‌جاست؟ این‌جا چه کار با من دارد؟ لبخندش دوباره در ذهنم مرور می‌شود:

--در قسمت کم عمق استخر، شنا کردم و دست‌ پا زده‌ام. استخر خالی خالی‌ست. میانِ آب، بدن کس دیگری را می‌بینم. سرم را بالا می‌آورم. خودِ اوست. لبخند می‌زند. از آن لبخندهایی که یک دو بار بیش‌تر نصیب من نشده. جلوتر می‌آیم و او سریعاً خودش را عقب می‌کشد. دست‌هایش به سمت من دراز است:«بیا.» یکی دو قدم جلوتر که می‌آیم، زیر پاهایم خالی می‌شود. دست و پا می‌زنم. هم‌چنان از من جلوتر است. من شناگر خوبی نیستم. با خودم فکر می‌کنم که اگر به همین منوال جلو برم مانند قلوه سنگی در آب فرو خواهم رفت. به سمت کناره‌ی استخر می‌روم تا دستم به لبه باشد. نگاهش که می‌کنم، رو ترش می‌کند و می‌فهمم حرکتم به اشتباه بوده. دوباره خودم را به وسط آب می‌رسانم و لبخندش را تماشا می‌کنم. دارم غرق می‌شوم. تعادل‌م را به کلی از دست داده‌ام. منتظرم برگردد و سریع بیرونم بکشد اما نمی‌آید. از زیر آب، می‌بینمش که مصممانه به راهش ادامه می‌دهد. تلاش می‌کنم روی آب شناور شوم. سرم را به عقب بر می‌گردانم و به سختی روی آب دراز می‌کشم تا خستگی از تنم بیرون شود. نفس‌های عمیق می‌کشم و دوباره به شنا بر می‌گردم. سعی می‌کنم ذره‌ای از انرژی‌ام را هدر ندهم. اما او دیگر به انتهای استخر رسیده. قبل از آنکه حتی فرصت کنم چیزی بگویم، خودش را بالا می‌کشد.

آن بالا، نگاهش شبیه همیشه است. دوباره احساس م‌کنم که چیزی در این میان غیر واقعی‌ست. رویش را بر می‌گرداند و به سمت خروجی استخر می‌رود. نفس نفس‌زنان خودم را به انتهای استخر می‌رسانم و با ته‌مانده‌ی انرژی، خودم را بالا می‌کشم. صدا می‌زنم که برگرد، اما هیچ نشانی از شنیدن از خودش بروز نمی‌دهد. مایو روی تنم سنگینی می‌کند و سرم گیج می‌رود. به دنبالش می‌دوم. پایم سر می‌خورد و زمین کفِ استخر، در آرامش و خونسردی جمجمه‌ام را به شش تکه تقسیم می‌کند. --

دیگر تقریباً به او رسیده‌ام. همچنان جواب صدا زدنم را نمی‌دهد. دستم را به دستش می‌کوبانم. بر می‌گردد  و با تعجب نگاهم می‌کند. انگار من در استخر مردانه تعقیب و گریز راه انداخته باشم! آب از موهای قهوه‌ای تیره‌اش که در آستانه‌ی ریختنند چکه می‌کند. نمی‌دانم چه باید بگویم. به سرم که خون از آن می‌رود اشاره می‌کنم:«  شکست. سر خوردم.» انگار درباره‌ی یک ظرف چینی حرف بزنم. همان‌طور که از بالا براندازم می‌کند می‌گوید:« هیچ‌وقت هواست نیست.» انگار درباره‌ی یک لیوان بنجل حرف بزند که با ضربه‌ی پای من متلاشی شده باشد. :« هرچند شنا ت از چیزی که فکر می‌کردم بهتره. انتظارش رو نداشتم. با تلاش مستمر می‌تونی تو شنای قورباغه‌ای به مقامات برسی.» و پوزخند می‌زند.

تکه‌ای از تکه‌های جمجمه را از روی سرم بر می‌دارم و نشانش می‌دهم:« یکی از این‌ها گم شد.»

-« اونقدرها هم که فکر می‌کنی مهم نیست.» صدایش هیچ آرامشی به من نمی‌دهد.

برمی‌گردد و این‌بار، رفتنش به دویدن می‌ماند. دوباره مرا نمی‌شنود. تکه‌ای از استخوان جمجمه‌ام را در دستان مشت شده‌اش می‌بینم.

 

 

+ چقدر دلم تنگه. باید آخر مرداد می‌اومدم و اولین روزمره‌نویسی وبلاگی‌م رو ثبت می‌کردم. اما نیومدم. روزهای عجیب و پرفشاری دارن می‌گذرن. اون‌قدر پر فشار که هر از چندی به جنون برسوننم و اشک بریزم، یا کابوس ببینم و حتی وسط خواب، بیدار شم. این مورد آخری با توجه به مشخصات کوالایی بنده و کمبود خواب همیشگی‌م، بی‌سابقه‌ست. کاش حوصله‌ی نوشتن‌ش رو داشتم. فقط بگم که اون بخش از فشارها که بانی ایجادش خودمم، در عین سختی‌ها برام شیرینن. می‌دونم راه من راه آسونی نیست. با این حال انتخابش کرده‌م. و اما اون بخش که بانی‌ش دیگران و کوتاهی‌هاشونن، واقعاً دیوانه‌کننده‌ست. فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت بتونم ببخشم بانی‌هاش رو برای سخت کردن سال‌هایی که می‌شد خیلی راحت‌ترو بی‌دغدغه‌تر سپری شن. یکی دو باری هم مچ خودم رو در حالی که مثل سگِ هار بی دلیل از مردم پاچه می‌گرفتم، گرفتم.:| واقعا باید بنویسم ازش. متن بالا ویرایش نشده‌ و پراکنده‌ست. حوصله‌ی ویرایش ندارم. این نیز بگذرد! یک اشاره‌ای هم بکنم به اینکه امروز اولین روز خرداد به بعد تهران بود که احساس کردم خنکه:) باید اعتراف کنم که خشنودی از زندگی با هوای سرد، بسیار راحت‌تر از خشنودی از زندگی با هوای گرمه:))

*از سایه‌جان. ربطی به متن نداره.:)) ولی خب بعد چندماه پست می‌گذارم باید علایق‌ غیر متناسب رو هم زورچپون کنم.:|

 

 

  • ۹۶/۰۷/۱۲
  • سارای زنجیربریده

نظرات (۳)

  • دُختَرِ هَیولا
  • سارا!
    تو مدرسه که زیاد نمیبینمت باهات حرف بزنم؛ لااقل بنویس، بخونمت، دلم واسه خودت و نوشته هات تنننگ شده=)))
    پاسخ:
    آی‌لار:*
    بهره‌برداری‌مون از مدرسه کمه واقعاً
    اعتراف می کنم با دیدن عنوان ان قدر غرق شدم در خاطرات و یاد ها که متوجه نشدم چی می خونم.
    کاش بیای بنویسی.
    پاسخ:
    می‌آم می‌نویسم ای خورشیدِ قشنگ.
    اول ! XD
    پاسخ:
    در چه رقابت تنگاتنگی اول شدی:))
    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی