+۲۵
یک بار قبلاً از تجربهی هولناک و تکوندهندهش نوشته بودم. وقتی همهچیز و همهکس پشت اون فوکوسی که رو منه محو میشن و من خودم رو معشوق میبینم. جزئیات ریز رفتارم به یادم میآن. خندیدن و راه رفتن و در خفا دوست داشتنم. گوشهگیریم از ابتذالی که تسخیرم کرده. پشت و رو کردنِ بالش هر سی ثانیه یه بار برای رسیدن به وجه خنکتر. لجاجتهای مسخرهم. اگه از دستم برمیاومد همون لحظه خودم رو میبوسیدم. از لحظات شکنندهای صحبت میکنم. اگه نگاه غریبه ای بهش بیفته تو چشم به هم زدنش پودر میشه.
همیشه این مواقع به چشمم میآد که چهقدر برای خودم خوشمعاشرتم و تنم به لرزه میافته. لرزهی واقعی. نه ازینها که برای احساسی کردن یه جمله میچسبونن بهش. من با خودم هم دایره کلمات مشخّص دوستانه دارم. گاهی با خودم شوخی میکنم و بعدش قاهقاه میخندم. راستش گاهی خیلی بامززهن. من شونزده سال زندگی مشترک رو با خودم سپری کردهم. تیکّهها و خوبیهایی از خودم دیدهم که نگاه کسی بهش نیفتاده. یکی دو پست بالاتر رو نگاه کنید. پس چهطور میتونم از خودم دل بکنم؟
یه چیزی تو تنهایی من هست که معاشرت با کسی نمیتونه اون رو به من بده. نمیدونم چیه. فقط امشب بیش از هروقت دیگهای برام مسلّمه که محبّتآمیزترین کاری که میتونم در حق آدمی بکنم اینه که به اون زمان تنهاییای که کسی بهش راه نداره راهش بدم. چیز دیگهای ندارم که احساس کنم ارزشمنده.
همهچیز از من شروع میشه و با من تموم میشه. انگار خورشید برای من سر خم میکنه و درختها برای تعظیم به من به زمین متمایلن و الآن، انگار ستارهها برای دیدن من چشم باز کردهن. همهچیز از من شروع میشه و با من تموم میشه.
دارم تنهاییم رو میشکنم. وقتی نگاه کسی به همش میزنه دیگه یکربع نوشتن چون بوٙد؟ افسوس و افسوس که داریم به ساعت دوازده نزدیک میشیم. کاش طلسم باطل نشه. فهمیدید؟ من همهی افسانهها و داستانهاییم که بودهن یا خواهند بود.
- نه روز قبل تاریخ پست شدن نوشته
- ۹۷/۰۲/۰۲
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.