از خزعبلات روزهایی که «زمستان است»
غم داشتم. غم داشتم و سرم به هیچ کتابی بند نمیشد و حرف زدن با کسی حالم را خوب نمیکرد و به بهانه و با ذکر پنجاه بار:« ساعت پنج و نیم در تهران کسی را نمیخورند و اگر بخورند هم کیسهای بهتری از من هست» ،بی شال و بی کلاه بیرون زدم. تمام راه رفت را به حجم تنهایی تک تکمان فکر کردم و دلم سوخت و سوخت و رسیدم و خریدم را کردم و راه افتادم که برگردم.راه کج کردم از مردی که عمد داشت تنه بزند و رسیدم به مردی که سه تارش جان مینواخت. جیبهایم را گشتم و ایستادم کنارش و با شرمندگی هزارتومانی باقیمانده را گذاشتم درون کلاه و مسخ صدای سه تار شدم. جمعیت از کنار فشار آورد و من مجبور شدم رد شوم و یادم آمد که من حتی بلد نیستم سه تار بزنم. من همانیام که عرضه درآوردن صدای خوب از ویولنش را هم ندارد. و به مرد سبیل دار میانسال سه تازنواز فکر کردم. دلم میخواست کنارش بنشینم و بنشینم و تا صبح او سه تار بزند و من گوش کنم و در سرما برای خودم چای هورت بکشم! سه پسر جلف از آن طرف پیاده رو راه میرفتند و یکی آن یکی را هل داد و او جیغ کشید. در حال و هوای خودم بودم، ترسیدم و لحظه ای بدنم را به عقب کشیدم. یکیشان متلک انداخت. اینبار به جای عصبانی شدن از شرایط به طرز مضحکی خندهام گرفت. احمقها هم نفهمیدند برای چه و این بار عصبانیام کردند. تا خانه باز راه رفتم و راه رفتم و دوباره غم وجودم را گرفت. فکر کردم که دخترکی هستم با دماغ قرمز شده و دستها و گوشهای کرخت از سرما که هزارتومن در جیبش میماند و سه تار نمیزند و بلد نیست درست صدای ویولن را دربیاورد و نمیتواند کنار هیچ سه تار نوازی تا صبح چای بنوشد و حتی نمیتواند با اکرلیک هایی که خریده نقاشی بکشد و بدتر از همه، دختریست که در روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان، در خیابان به متلکی که به او میاندازند بلند بلند میخندد.
- ۹۵/۰۹/۰۵
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.