نصفهشبی هدفون گذاشتم تو گوشم و افتادم به جون اتاق. خستهم و مضطرب و احساس میکردم کثافت از دیوارهای اتاقم بالا میره. این مورد اخیر احتمالاً خالیبندیه. افتادهم به جون اتاقم چون نمیخوام به امتحانها فکر کنم. همونطور که عصر داشتم دربارهی دستور زبان کردی میخوندم چون نمیخواستم به عقبافتادگی دلهرهآورم تو درسهای مدرسه فکر کنم.
خیلی بخوام به هوّیتم فکر کنم به اتاقم نگاه میندازم. تجسّمیه از ناکامیهام، برنامههای شکست خوردهم. صراحتاً شخصیتم رو به رخم میکشه.
به ندرت وسیلهای رو دور میریزم و این دوز طویلهخیزی اتاق رو بالا میبره. کوچیک هم که هست. اینجا که اومدم دیوارها و تخت و کمد و میز آبی بود. بعداً پردهی آبی هم زدم. کودکانه ازین چیرگی آبی لذّت میبرم. تو گوشم صدای ساز کلهر میاومد. وسایل رو جا میرسوندم و دستمال میکشیدم. وسطهای آهنگ کمانچه میره رو وزن متفاعلن. اون جاها رو باهاش تکرار میکردم ولی وزن سریع عوض میشه و بعد دیگه نمیشه کاریش کرد. دلم میخواد یه روز اونقدر ذهن قویای داشته باشم که نیازی نباشه انقدر همهچیز روذاز دورههای مختلف زندگیم نگه دارم.
وسیلههای تزئینیای که دارم از دم هدیهن. همهشون از دوستها و دوتا هدیه که مال مامانمن و من براش خریده بودم.
دوستشون نداشت ولی. یکی یه گلدون کوچیک نقّاشی شده و اون یکی یه تابلوی پرندهدار با «پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست» بالاش. من هربار دو سه سال صبر میکنم و بعد شخصاً از هدیه استفاده میکنم. برام عجیبه که سلیقهمون نمیآد دست هم. داریم با هم زندگی میکنیم بههرجهت.
اون دیواری که تابلو بهشه وقتی کوچیکتر بودم عکس قابکردهی چندتا شاهر بهش بود. بعداً دیگه با عکس کسی روی دیوارم حال نکردم. فکر کردم اینطوری کمکم استقلال شخصیتیم رو از دست میدم و میافتم پشت چندتا آدم و بعدش هم میافتم به گه خوردن. برشون داشتم.
آدمی که قبل ازینها تابلوش به دیوارم بود آتا تورک بود. بیاید یه بار دیگه با هم تعجّب کنیم: آتا تورک. پازلش مونده بود رو دست خانواده و نتیجتاً چند سال اوّلین تصویری که صبحها میدیدم آتا تورک بود. هرکی میاومد تو اتاق پشمهاش میریخت. نمیدونم الآن کجاست.
کتابخونهم. ترتیببندی کتابها رو دورههای زندگیمه. من نمیخوام نگاهش کنم. با خودم میگم بهت اجازه میدم یه شعر بخونی. میآرمش بیرون و جرئت نمیکنم کتاب رو باز کنم. من هرجا ددلاینی چیزی داشتهم که ریده شده بهش تقصیر کتابخونهم و کتابخونهی بقیه بوده. میدونم الآن نباید این کار رو بکنم. عوضش یکی یکی کتابهایی رو که اطراف تختم افتادهن جا میرسونم. قبلترها گشتن تو کتابفروشیها حالم رو بهتر میکرد امّا الآن حالم رو میگیره. یادم میآد بخش مهمّی از زندگیم داره حروم میشه. خودم دارم حروم میشم. از ولع همیشگیم، میوهی ممنوعهم دورم کردهن و من حدّاقل تا مدّتی فقط باید تماشا کنم.
چهارم پنجم دبستان زده بود به سرم و یه عالمه کتاب کودکانم رو دادم به خیریه. مثل سگ پشیمونم. حقیقتش اون حرکت از سر خیرخواهی نبود، از سر عنبازی بود. احساس میکردم کسر شأنمن. بسیار کودک نچسبی بودهم و خب قصدی برای انکارش هم ندارم.
از همون دوران برنامهی کلاس پنجمم رو دارم. پشت در اتاقم. باید بگم الآن نسبت به اونموقع زندگی هیجانانگیزی دارم. هفت زنگ کلاس و سه زنگ قرآن. حفظ. عمداً نکندمش. دیگه وقتی به اون دوره فکر میکنم نسبت بهش حسّ مالکیت ندارم. انگار متعلّق به کس دیگهای بوده. دردش برام درد عضو قطع شدهست. یا یه همچینچیزی.
آهنگ ششهفتبار پلی شد و رفت از اوّل و همچنان خستهم و مضطرب. خسته و مضطربی با اتاق مرتّب و کوهی از کارهای نکرده. عمیقاً دلم نمیخواد نوشتن این رو تموم کنم. خستهم و دلم میخواد قبل از خوابیدن بیشتر از ماضی نقلی استفاده کنم. بیشتر خاطره بگم. ماضی نقلی به نظرم خیلی سکسیه. از نیمفاصله زدن موقع اضافه کردن شناسهش هم لذّت وافر میبرم. هذیونها. یه ویرایشنشدهی کرکثیف. شبخیر. یا خوب خوابیده باشید یا بشینید هندسهی بیهوده بخونید. یا دیگه نهایتاً شیمی بیهوده. نه به به جون اتاق افتادن. نه به انجام دادن هر بیهوده کاری که من در روز انجام میدم.
- ۲ نظر
- ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۱۱