- ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۴
تکه مربوط به حق طلاقِ برنامه دیشب دوره همی را چندبار نگاه کردم. بار اول برای اینکه توجیه شوم این مهران مدیری ست که این حرف ها و پوزخندها را می زند ، چندبار بعد برای هضم این که نه زن و مرد روی سن، و نه تماشاچیها صدایشان درنیامد نگاه کردم و بعد، دقایقی برای هضم بیهوده بودن همه تلاشها، به دوربین نگاه کردم.
#drb!
ما دو غول بیابانی بودیم. دو غول بیابانی سرمایی و احمق که صبح گرسنه بیدار شدیم و تو شش و نیم صبح از گرسنگی دستهایم را گاز گرفتی تا بتوانی سیر شوی. بعد که گوشت دستهایم را مزه مزه کردی خوشت نیامد. تفش کردی و من تفالهها را دوباره روی دستهایم گذاشتم.
دنبال شکار هشتپای صحرایی رفتیم. گفتی باید هشت دسته کاکتوس را آغشته به خون کرد، آنوقت خون هشت پا با خون غول نمیسازد و میافتد و شکار میشود.اما خون باید از خونِ غولهای دست سبز باشد. من دستهای سبز داشتم و تو دستهای آبی .آبیِ آسمانی. پس من خونم را با خون آنها مخلوط کردم و دیر یا زود، غذا خوردیم.
موقع خوابیدن، من تو را با دستهای آبیت زیر شنها مدفون کردم که گرم بخوابی. اما از آنجا که غولهای دست سبز با جفت پا دراز کشیدن گرم میشوند، من روی ساحل دراز کشیدم. تو خوابیدی و من تا وقتی که خواب به چشمانم بیاید ، مدام شنها را کنار زدم صورت مربعی و پلکهای نامتقارنت را بینم.
چند ساعت بعد، از خواب پریدی. سردت بود. دوباره زیر شنها گذاشتمت و گرم نشدی. در دل کویر، نم نم باران گرفته بود. بغلم کردی تا گرم شویم. بغلم که کردی مدام چشمهایت در ذهنم میآمد، مثلث و پنج ضلعی، اما بنفش بنفش. با دستهای سرسخت.
صبح که شد دما قابل تحمل شده بود. نگاهت کردم و سردم شد. بغلت کردم. شش و نیم صبح بود. دستهایم را گاز گرفتی و بعد که از مزهاش خوشت نیامد تفش کردی. تفالهها را روی دستهایم گذاشتم. من یک غول بودم، سرمایی و احمق.
انسان بودن جنبههای مختلفی دارد، اما دیدن وجوه مختلف آدمها- طبیعتاً درباره مسائلی که در زندگی پانزده سالهام تجربه کردهام حرف میزنم- مجابم کرد که در تمام اینها نقطه اشتراکی وجود دارد :«شهوت رسیدن».انگار ما ذاتاً زاده شدهایم که بخواهیم برسیم، به کسی، چیزی یا حالی.
شش هفت سالم که بود، باید در مواجهه با هر آدم جدیدی، بعد از گفتن اسمم، برنامهها ، اهداف و خواستههای چهل سال آیندهام را شرح میدادم. نه من، همه ما بعد از اسممان با تصور شغل آیندهمان برای هم شناخته میشدیم. کسی نمیپرسید که خب دخترم، ماکارونی دوست داری یا قورمه سبزی؟ میپرسیدند میخواهی دکتر شوی یا معلم؟ خلبان شوی یا پلیس؟ به ثروت برسی یا علم؟ فهمیدیم که نه راهمان و نه علاقههایمان، خواستههامانیم.
رسیدن کافیست؟ نه! به محض رسیدن به چیزی میخواهی به چیز دیگری برسی. مثلا عشاق اول میخواهند معشوق تحملشان کند، تحمل که کرد دوستش داشته باشد، و دوست که داشت عاشق شود و بعد لابد معشوق به کسی و چیزی جز عاشق فکر نکند. رسیدن هدف نیست، رسیدن ابزار ست، آدمها به رسیدن نیاز دارند، رسیدن به چیزهای ریز و درشت، احساسِ «خود آرمانی» بودن به انسان میدهد. اعتماد به نفس عجیبی که بدون آن زندگی نمیچرخد. مفید بودن و در کلامی، بیهوده نمردن.
این روزها خودم را غرق فکر رسیدن به چیزهای مختلف کردهم. کودکان کار را میبینم و فکر میکنم روزی فلان کار را خواهم کرد که حالشان خوب باشد. که آرام شوم. میبینم چه طور سرطان جان میگیرد و فکر میکنم یک روز محققی خواهم شد که درمانی برایش پیدا کند ، و حال خرابم را میبینم و فکر میکنم که روزی پادزهری برای پریشانیام پیدا میکنم. که روزی خواهم رسید...
غم داشتم. غم داشتم و سرم به هیچ کتابی بند نمیشد و حرف زدن با کسی حالم را خوب نمیکرد و به بهانه و با ذکر پنجاه بار:« ساعت پنج و نیم در تهران کسی را نمیخورند و اگر بخورند هم کیسهای بهتری از من هست» ،بی شال و بی کلاه بیرون زدم. تمام راه رفت را به حجم تنهایی تک تکمان فکر کردم و دلم سوخت و سوخت و رسیدم و خریدم را کردم و راه افتادم که برگردم.راه کج کردم از مردی که عمد داشت تنه بزند و رسیدم به مردی که سه تارش جان مینواخت. جیبهایم را گشتم و ایستادم کنارش و با شرمندگی هزارتومانی باقیمانده را گذاشتم درون کلاه و مسخ صدای سه تار شدم. جمعیت از کنار فشار آورد و من مجبور شدم رد شوم و یادم آمد که من حتی بلد نیستم سه تار بزنم. من همانیام که عرضه درآوردن صدای خوب از ویولنش را هم ندارد. و به مرد سبیل دار میانسال سه تازنواز فکر کردم. دلم میخواست کنارش بنشینم و بنشینم و تا صبح او سه تار بزند و من گوش کنم و در سرما برای خودم چای هورت بکشم! سه پسر جلف از آن طرف پیاده رو راه میرفتند و یکی آن یکی را هل داد و او جیغ کشید. در حال و هوای خودم بودم، ترسیدم و لحظه ای بدنم را به عقب کشیدم. یکیشان متلک انداخت. اینبار به جای عصبانی شدن از شرایط به طرز مضحکی خندهام گرفت. احمقها هم نفهمیدند برای چه و این بار عصبانیام کردند. تا خانه باز راه رفتم و راه رفتم و دوباره غم وجودم را گرفت. فکر کردم که دخترکی هستم با دماغ قرمز شده و دستها و گوشهای کرخت از سرما که هزارتومن در جیبش میماند و سه تار نمیزند و بلد نیست درست صدای ویولن را دربیاورد و نمیتواند کنار هیچ سه تار نوازی تا صبح چای بنوشد و حتی نمیتواند با اکرلیک هایی که خریده نقاشی بکشد و بدتر از همه، دختریست که در روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان، در خیابان به متلکی که به او میاندازند بلند بلند میخندد.
دوازده سال در مدرسه درس میخواند، درس میخواند و کنکور میدهد، همپای جنس مخالفش چندین سال در دانشگاه درس میخواند و در آخر فارغالتحصیل میشود. آنوقت بدون احساس حقارت ، استخدام شرکتی میشود که به او حقوق نصفِ مردی که همان کار را انجام میدهد میدهند. چرا؟ «چون اگه من نرم یه زن دیگه میره!»
به او بگویید از دنیای زنانه اش بنویسد. نوشتهاش را بخوانید و هجوم کلمه لاک صورتی و لوس شدن برای بابا را از نزدیک ببینید.
به اتاقش، زمان اضافه و تفریحاتش نگاه کنید. مهم نیست که دغدغه اش به میزان برجستگی لبها رسیده اما مفتخر است که دوست پسرش...
از حجاب از او بپرسید. لابد اگر بیحجاب است باحجابها امل و اگر باحجاب است بی حجاب ها مفسد و فاحشه اند.
از چشمهای او زنی را نگاه کنید:« دوست پسر داره؟ ماشین داره یارو؟» « اه! زیر ابروهاش درومده!» « دستش مو داره با این سن!» « کی اینو میگیره!» « این عفریته باهوشه؟ تو اون صورت مغز خوب جا میشه مگه!» اگر توانستید پچ پچهایش با دوستان نزدیک را بشنوید و به دغدغههایش فکر کنید.
ببینید چگونه افکار سنتی ش را در ظاهر مدرنش نگه داشته. اما سعی نکنید با او بحث کنید که چه طور دختر هم باید به دانشگاه برود و هم خنگش قشنگ است! نتیجه بخش نخواهد بود.
در رابطه با دوست پسر یا شوهرش، ابتدا به افکار او درباره غیرت و سپس به دوربین نگاه کنید! چون اینکه«آقاتون» بگوید عکس نذار و با مانتو بیرون نرو و فلانجا نرو که مردی است، نشان دهنده احترام قائل شدن و دوست داشتنش است!
به او دقت کنید. شایسته چیست؟ به زعم من «ضعیفه» پربیراه نیست.
چهارم آذر، روز مبارزه با افکار اوست که بی آنکه خودش بخواهد به روح دیگر زنان چنگ میکشد و دنیایی از قضاوتهای مضحک جنس دیگر را بر سر زنان آوار میکند. فراموشمان نشود برای چه میجنگیم.
پینوشت: طبیعتا احمقانه ست اگر من یا هرکس دیگه ای فکر کنیم همه خشونتها علیه زنان تقصیر زنهاست.
حالم که خراب میشود،ذهنم به طرز عجیبی هذیان میبافد. مثل شبی که اخبار نصفه و نیمه کودتای ترکیه را شنیدم و به خواب رفتم. درد حمله کرده بود به جانم و من سعی میکردم تا بفهمم دردی که میکشم از گلوله کودتاچی هاست یا مردم خشمگین ترکیه. یا روزی که در تمام ساعاتی که از تب میسوختم بیت:« ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم/ وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی» در ذهنم تکرار میشد و تقلا میکردم وزن آن را پیدا کنم! فکر میکردم:« ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم/ مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن!» و بعد چیزی در ذهنم جیغ میزد که نه! این نباید باشد. کلافه تر میشدم و در آن عالم پریشان یخیال میکردم که به محض پیدا شدن وزن، آرام خواهم گرفت و این روند تا وقتی که درمانهای اصلی اثر کنند ادامه داشت.
حال این روزهایم شبیه تمام ساعات پریشانحالی جسمانی ایست که گذراندهام. رنج میبرم و نمیدانم از که میخورم، کودتاچیها، تانکها، یا مردم ترکیه، شاید هم این بار واقعا مشکل من است. و انگار در همین زمان مجبورم کردهاند که وزن تمامی اشعار دیوان حافظ را دربیاورم و خودشان هم در گوشه کناری به اوزان الکنم ریشخند میزنند . چه کسی میداند که در این نا به سامانیها، کدام وزن را باید انتخاب کنم و از کدام جبهه باید پرهیز کنم؟
- برای داشتن یک زندگی بهتر چه کار کنیم؟
+ خودتان را دربند کشیدن جورِ هر ننه قمر و از آن نزدیکتری نکنید!
سکانسِ یک: زن و مردی بچهای میسازند!
سکانسِ دو: کودک به سختی تعادلش را حفظ میکند و همزمان دستش را به اطراف گیر میدهد. حلقهای متشکل از پدرو مادر، دوست و آشنا با نگاههایی پر از شوق و بعضاً حسادت، هلهله میکشند و قربان صدقهاش میروند.
سکانسِ سه: جیغهایش اتوبوس را پر میکنند. دست مادر را نیشگون گرفته و فحشهایی را که جدیدا از پدر و مادر و دوستهای مهدش یاد گرفته نثارش میکند. دستهای مادر در کیفش رفته و شکلاتی را که کودک میخواست به او میدهند.
سکانس چهار: در خانه حوصلهاش از بودن با پدر سر میرود. پدر کودکش را دوست دارد. از دفتری کاغذ میکند و موشک درست میکنند و به نوبت با هم در پرتابشان به بیرون از پنجره مسابقه میدهند، تا ببینند کدام دورتر میرود.
سکانسِ پنج: «بچههای این دوره زمانهاند دیگر! مگر میتوان گفت فلان فیلم باشد برای هفت هشت سال دیگرت! بابا اینها دهتا پنجاه ساله را حریفند!» النگوهای دستش را تکان تکان میدهد و برای شوهرش میگوید چه طور نازی وقتی که باید قسط میدادند رفته و مبلهایش را عوض کرده.
سکانسِ شش[۱]: دیگر نوجوانیست. کارهای صورتش را تمام کرده و میرود بدهد لبهایش را پرحجم کند تا سلفی لب غنچهای ش قشنگتر شود. پدر و مادر میانسال با لبخند به فرزند بالغشان نگاه میکنند.
سکانس شش[۲]: دیگر نوجوانیست. پشت لبش سبز شدهست و مکالمات طولانیای با عسل جون و ساناز جوجو دارد. به استثنا شبهایی که حضوری مکالمات را برقرار میکند و بعد هم قلیانی چاق.پدر و مادر میانسال با لبخند به فرزند بالغشان نگاه میکنند.
سکانس هفت: در دم حضور در دانشگاه چندین شکست عشقی پشت سر هم را پشت سر میگذارد و نتیجه میگیرد باید خودش را به عنوان یک اردیبهشتی مغرورِ سینگل فوراور حفظ کند. مگر تحت فشارهایی خاص!
سکانسِ هشت: البته که نتیجه گیری سکانس هفت دیری نمیپاید و آستینها توسط والدین بالا زده میشود.
سکانسِ نه: بار دیگر، زن و مردی بچهای میسازند!
سکانسِ ده: کودکی دیگر، دارد تعادلش را به سختی حفظ میکند و همزمان دستش را به اطراف گیر میدهد. حلقهای محاصرهاش کرده. حلقهای متشکل از پدر و مادر، دوست و آشنا، و یک پدربزرگ و مادربزرگ پیر، با لبخندی پرغرور!
داشتن برادری دیرآموز به طول همه عمر، به بهترین شکل یادم دادهست که هرچقدر کمتر بفهمی آدمها کهاند و در رابطه شان با تو چه میخواهند و برای رسیدن به خواستههاشان چقدر از کیسه خلیفه میبخشند، پاکتر و معصومتر و زیباتری...